Friday, August 24, 2007

نگاهی روانشناسانه بر اعترافات علنی






اخیرا پخش مصاحبه تلويزیونی هاله اسفندیاری، کیان تاجبخش و رامین جهانبگلو از تلویزیون ایران مسائل

حول و حوش این گونه اعترافات را مجددا در جامعه ایران مطرح کرده است.



شاید در این زمینه همواره مهمترین سوال این است که اساسا هدف از پخش چنین اعترافاتی چیست؟



با وجود اینکه پخش اعترافات تلویزیونی سابقه ای طولانی در ایران دارد، نویسنده مطلب زیر ضمن برشمردن


خصوصیات و چگونگی روند اعتراف گیری در دوره های مختلف تاریخی، بر این باور است که در نحوه


اعتراف گیری و شکنجه در ایران، دوران گذاری آغاز شده که حاصل تغییر نگاه حکومت، مخالفان و جامعه به


فرد اعتراف کننده است.



آغاز اعترافات تلویزیونی در ایران معاصر به دوره محمد رضا شاه پهلوی و اوایل دهه ۵۰ برمی گردد.



بین سالهای ۱۳۵۰ تا ۱۳۵۴ عده ای از فعالان سیاسی، روشنفکران و نویسندگان مخالف رژیم سلطنتی به


مقابل دوربین تلویزیون آمدند. این روش چندی بعد به علت اعتراض سازمانهای غیر دولتی نظیر عفو بین


الملل، صلیب سرخ جهانی و کمیته سارتر در مورد ایران و انعکاس نسبتا وسیع آنها در جرایدی چون


نیویورک تایمز، واشنگتن پست و تایمز و بعد از آن، فشار دولت جیمی کارتر، رئیس جمهور وقت آمریکا به


کل متوقف شد.



اولین نمایش مطبوعاتی که در سال ۱۳۵۰ انجام شد به پرویز نیکخواه تعلق داشت. نیکخواه که در آن زمان


۶ سال از ۱۰ سال محکومیت خویش را به جرم هواداری از جنگ چریکی و ارتباط با بیگانه (کشور چین)


می گذراند، به طرزی صریح و بی پرده از شاه و رژیمش دفاع کرد.



به نوشته یرواند آبراهامیان، محقق معاصر، در کتابی بنام "اعترافات شکنجه شدگان"، پس از نیکخواه دو


شخصیت به نام و مطرح در میان روشنفکران و بویژه مخالفان سیاسی حکومت بر صفحه تلویزیون ظاهر


شدند. این دو یکی رضا براهنی و دیگری غلامحسین ساعدی بود.



بر همین اساس، براهنی در مصاحبه ای که به سال ۱۳۵۲ پخش شد به نقد مارکسیسم، "پیروی کورکورانه از


غرب" و مبارزه مسلحانه پرداخت. مصاحبه تلویزیونی ساعدی در برنامه ای به نام گفتگو در سال


۱۳۵۴ پخش شد که در آن هم از مخالفان شاه و هم از خودش انتقاد کرد و به ستایش "انقلاب شکوهمند شاه


و ملت" پرداخت.



این نویسندگان هر دو پس از آزادی از زندان به طور مستقیم و یا غیر مستقیم به انتقاد از نبود آزادی بیان و


رفتار و حتی وجود شکنجه در زندانها پرداختند: براهنی در مصاحبه های صریحی که چندی بعد از آزادی در


خارج از ایران انجام داد و غلام حسین ساعدی با نوشتن نمایشنامه "ماه عسل". ساعدی آخرین روشنفکری


بود که رژیم پهلوی او را برای ابراز ندامت تلویزیونی مورد بازجویی و شکنجه قرار داد.



اعترافات تلویزیونی دهه شصت



به نوشته آبراهامیان، شکنجه پس از پیروزی انقلاب به شکلی سیستماتیک و برنامه ریزی شده و برای


گرفتن اعتراف و مصاحبه تلویزیونی، از ابتدای دهه ۶۰ آغاز شد.



بر این اساس، در ابتدا اعتراف متهم، برای بازجویانش بهترین مدرک گناهکاری شخص محسوب می شد و


همزمان هم امکان محکومیت او را مهیا می ساخت و هم بر روحیه هم قطارانش تاثیری جدی می گذاشت.



به گفته آبراهامیان، اگر در چند سال اول بعد از سقوط رژیم شاه، در اکثر موارد، شکنجه یا ضرب و شتم


زندانی با دادن اطلاعات مورد نیاز بازجویان، معمولا خاتمه پیدا می کرد، پس از خرداد ۱۳۶۰، شکنجه


جسمانی و خصوصا روانی زندانی (شکنجه سفید)، حتی پس از کسب اطلاعات ضروری، همچنان ادامه یافت.



در چنین حالتی هدف اصلی از شکنجه، نه گرفتن اطلاعات بلکه دست یازی به هویت زندانی و تغییر ماهیت او


و همینطور استفاده تبلیغاتی از آن بود. مسئولین امر در جمهوری اسلامی به این ترتیب دو شیوه متفاوت که


هر کدام هدفی جداگانه را دنبال می کرد در پیش گرفتتند (هر چند در مواردی این دو هدف همزمان تعقیب


می شد): اول، استفاده ابزاری از شکنجه برای تواب سازی؛


و دوم، اعمال شکنجه برای اجبار فرد به مصاحبه تلویزیونی.



سیاست تواب سازی



سیاست تواب سازی توسط بازجویان و مدیران زندان ها، بویژه در نیمه اول دهه ۶۰، رایج شد و هدفش در


درجه اول تواب سازی اعضا و هواداران گروه هایی بود که طرفدار مبارزه مسلحانه بودند. بیشترین تعداد


توابان این دوره از میان هواداران سازمان مجاهدین خلق بودند.



سیاست تواب سازی در واقع هدفی ایدئولوژیک را دنبال می کرد. بدین معنا که شکنجه تنها به قصد گرفتن


اطلاعات و یا انجام مصاحبه جهت ابراز ندامت از کارهای گذشته، صورت نمی گرفت بلکه تغییر ایدئولوژی و


اسلام آوری زندانی را دنبال می کرد.



همین که در این دوره مدیر وقت زندان اوین، سید اسدالله لاجوردی، زندانهای جمهوری اسلامی را "دانشگاه


های انسان سازی" می نامید موید همین نکته است.



این بینش از یک سو بر نوعی ایدئولوژی ویژه استوار بود و از سوی دیگر برای رسیدن به هدفش از


ابزاری چون شکنجه بهره می گرفت. با این وجود در اکثر موارد این سیاست در عمل به شکست انجامید چرا


که حتی در موارد موفق، بیشتر از آنکه فردی را از نومسلمان کرده باشند، با انسانی نیمه دیوانه روبرو


می شدند.



نگاه بازجویان و کارگزاران اصلی زندان ها در اوایل دهه ۶۰، در درجه اول نگاهی ایدئولوژیک بود.


اکثر روسای زندان ها در این دوره، خود در رژیم شاهنشاهی زندانی سیاسی بودند. بر اساس تحقیقات


یرواند آبراهامیان، بیشتر بازجویان از میان طلاب و روحانیون جوان که در حوزه ها تعلیم اسلامی دیده و


یا هنوز می دیدند انتخاب می شدند.



"فرهنگ زدایی"



بر اساس تئوری های اسلام انقلابی، چه قبل و چه پس از انقلاب، تغییر هویت فردی به گونه ای که بتوان


از شخص، انسانی به تمامی نو و متفاوت با گذشته ساخت، امکان پذیر می نمود. این تئوری ها پیش از


انقلاب تحت عناوینی مانند "خودسازی انقلابی" در میان انقلابیون دیروز و بازجویان امروز شناخته شده بود.



آنها بر همین اساس می پنداشتند که اگر فرد به تنهایی و به اراده خود موفق به ایجاد تغییری بنیادی در ذات


و هویتش شود، هیچ دلیلی وجود ندارد که نتوان همان تغییر را، ولی این بار از بیرون و حتی برخلاف میل


خود فرد، در او ایجاد کرد.



مکانیسم اصلی و همزمان پنهانی که در تمامی این قبیل تئوری های "انسان سازی" به چشم می خورد


مکانیسم "فرهنگ زدایی" است. چنین مکانیسمی پیش از انقلاب، ساخت ارادی هویتی جدید را بیش از


همه در نوعی گسست دوجانبه جستجو می کرد: گسست همزمان و رادیکال با دو نوع فرهنگ که ترکیبش


در نظر ایشان فرهنگ موجود پیش از انقلاب را می ساخت.



از این دو فرهنگ، یکی به گذشته مربوط می شد که تحت عنوان فرهنگ سنتی و ارتجاعی مورد نفی قرار


می گرفت و دیگری به آن بخش از فرهنگ موجود شهری اشاره داشت که از این نگاه تحت تاثیر فرهنگ


غرب شکل گرفته بود.



علی شریعتی، یکی از مهمترین تئوریسین های اسلام انقلابی متعلق به آن دوره، از یک سو فرهنگ تاریخی


و سنتی کشورش را تحت عنوان "تشیع صفوی"، و از سوی دیگر آن بخش دیگر از فرهنگ جدید شهری


را، بویژه با طرح تئوری هایی مانند "از خود بیگانگی"، نفی می کرد.



در این نوع تئوری های متعلق به جریان های فکری رادیکال، فرهنگ موجود در هر دو وجه آن


(چه از نوع سنتی و چه از نوع "وارداتی") نقشی منفی در جامعه بازی می کرد. مبلغان اینگونه تئوری ها،


مبارزه با تاثیرات چنین فرهنگی را در گسستی دوجانبه و جایگزینی آن توسط ایدئولوژی جستجو می کردند.



نتیجه منطقی چنین نگاهی این بود که برای ساخت انسان ایدئولوژیک مورد تصورشان می بایست در ابتدا


تمامی پیوندهای او را با گذشته اش قطع کرد. میان تئوری های رادیکال "خودسازی انقلابی" در آن دوره


(چه از نوع اسلامی و چه از نوع مارکسیستی) و هدف های ایدئولوژیک سیاست تواب سازی در دهه شصت،


شباهت های بیشماری در نحوه نگاه کردن به مسئله هویت فردی و روش های تغییر آن وجود دارد. از سوی


دیگر مکانیسم اصلی مورد استفاده در هر دو دوره نیز فرایند "فرهنگ زدایی" است.



شکنجه به مثابه ابزاری برای تغییر هویت فردی



اما چگونه می توان گذشته یک فرد را از درون هویت او بیرون کشید؟ چنین امری تنها با قطع پیوند میان


فرد و گروه اجتماعی اش در زمان حال، میسر می شود. در نتیجه اولین و مهمترین تاکتیک برای تواب سازی


قطع هرگونه پیوند با گروه هایی است که در گذشته فرد به آنها تعلق داشته است.



اگر هدف بازجویان تنها به شکستن روحیه زندانی و خراب کردن وجهه و اعتبار وی نزد همرزمانش خلاصه


می شد، صرف همکاری اطلاعاتی و نهایتا اعترافات تلویزیونی کافی می بود، در حالیکه در قالب سیاست


تواب سازی، بازجویان زندانیان را نه تنها مجبور به نفی گذشته شان می کردند، بلکه گاهی حتی از ایشان


می خواستند تا علیه همرزمانشان به اقداماتی عملی دست زنند. آنطور که از خاطرات چاپ شده زندانیان


سابق برمی آید، گاه حتی از توابین خواسته می شد در شکنجه و یا اعدام هم کیشان سابقشان شرکت کنند.



از سوی دیگر در امر پاکسازی گذشته فرد، نفی پیوند با گروه سیاسی گاه کافی نمی نمود و فرد می بایست


پیوندهایی به مراتب عمیق و ابتدایی تر (مانند رابطه همسری یا خانوادگی وغیره) را نیز نفی می کرد،


امری که در دوره های بعدی، هنگامی که سیاست تواب سازی اولیه تا حد بسیاری کنار گذاشته شد، به


ندرت اتفاق افتاد.



با این حال و بر اساس یافته های علم روانشناسی، اگر در ادامه فرایند فرهنگ زدایی (که در زبان عموم


به "شستشوی مغزی" معروف است) و پس از دوره قطع ارتباط با گروه های اجتماعی، فرد را جهت پیوستن


به گروهی جدید آماده نسازند (امری که مثلا در دوره تعلیم به خود بازجویان و یا نیروهای ویژه ارتش همیشه


رعایت می شود)، سلامت روحی او دچار اختلالات جدی خواهد شد. شکنجه در چنین حالتی به یکی از


حساسترین و ضروریترین نیازهای انسانی، یعنی احساس تعلق فرد به نوع بشر، حمله می کند.



خاطرات مکتوب بسیاری از زندانیان این دوره حکایت از ناراحتی های روحی "توابین" دارد. در واقع


سیاست تواب سازی، فرد را به اتمی معلق که ارتباطش با تمامی گروههای اجتماعی اش به طرز مهم و


گاه غیر قابل بازگشت صدمه خورده، تبدیل می کرد.



اگر تواب شدن لااقل به نوعی با بازگشت مجدد به دامن "امت اسلامی" توام بود و یا اینکه خود جمع


توابان ویژگی های یک گروه را می یافت که در آن اعضایش با یکدیگر احساس همبستگی می کردند، شاید


زندانبانان می توانستند بروز اختلالات روحی را در ایشان کاهش دهند. در واقعیت اما توابان اتم های مجزایی


بودند که از یکسو از گروه های اجتماعی شان بریده بودند و از سوی دیگر به هیچ گروه جدیدی نپیوسته


بودند. انسان در چنین حالت تحمل ناپذیری، راهی جز گریز به دیوانگی ندارد. خود این امر ظاهرا یکی از


مهمترین دلایلی بود که موجب شد چنین سیاستی در زندانها کنار گذاشته شود.



مصاحبه های تلویزیونی



اگر سیاست تواب سازی در درجه نخست در خدمت اندیشه ایدئولوژیک بود، هدف اصلی مصاحبه های


تلویزیونی و پخش عمومی آنها را دلایل سیاسی شکل می داد.



به همین ترتیب، اگر در تواب سازی، این خود زندانی بود که در مرکز توجه قرار داشت، در مصاحبه های


تلویزیونی، با بر صحنه آوردن فرد، این گروه اجتماعی - سیاسی اش بود که هدف قرار می گرفت. بدین ترتیب


زندانی به مهمترین سلاحی تبدیل می شد که حکومت برای مبارزه علنی با مخالفینش در فضای عمومی در


اختیار داشت.



نگاه حاکم و ایدئولوژیک در دهه ۶۰ موجب شده بود در این مصاحبه ها، جمهوری اسلامی در درجه نخست


ایدئولوژی گروه های مخالف را مورد حمله قرار دهد. در اکثر این مصاحبه ها، مقدمه و نتیجه گیری بسیار


به یکدیگر شبیه و سراسر مملو از قدردانی از رهبر جمهوری اسلامی و سپس روسا و بازجویان زندان


و همینطور اظهار ندامت از اعمال پیشین فرد نادم بود. سخنان میان مقدمه و نتیجه گیری نیز در اساس


به تبلیغات منفی بر علیه گروه شخص و گاه سایر گروه ها مربوط می شد.



در سیاست تواب سازی، زندانی در اثر تغییر ماهیت درونی خود در واقع به کشف حقیقتی نوین و تازه دست


می یافت، در حالی که در مصاحبه های تلویزیونی (گاه همان شخص)، از رازهای درون خود و سازمان خود


پرده برداری می کرد. در فرایند تواب سازی، زندانی، متحول می شد، و در مصاحبه تلویزیونی، اسرار را


فاش می کرد.



تفاوت هایی که میان مصاحبه های تلویزیونی و مطبوعاتی در دو دوره رژیم شاهنشاهی و جمهوری اسلامی


وجود دارد، به تفاوت های میان این دو نظام بر می گردد. معمولا میان شیوه ها و اهداف شکنجه از یک سو،


با ساختار سیاسی و منطق حاکم بر ایدئولوژی چنین ساختاری از سوی دیگر، نوعی همخوانی وجود دارد.



مقایسه میان مصاحبه های تلویزیونی در دو نظام شاهنشاهی و جمهوری اسلامی از این زاویه قابل تامل است.


در مصاحبه های مربوط به هر دو نظام، نگاه زندانی نسبت به خود، به گروه اجتماعی اش و همچنین به


حکومت تغییر یافته است.



"انحراف ایدئولوژیک"



در حکومت شاهنشاهی، در اغلب موارد، زندانی خطای اصلی خود را در گذشته، عدم آشنایی کافی با واقعیت


جامعه، ساده پنداری در تحلیل رویدادها و در مواردی فریب خوردگی و آلت دست بیگانگان قرار گرفتن


(بدون متهم ساختن خویش به خیانت) بیان می کرد. با این حال در بسیاری از موارد فرد نادم نه تنها به


نفی کامل ایدئولوژی خود نمی پرداخت بلکه گاهی حتی با استفاده از همان واژه ها و منابع فکری گذشته،


این بار به توجیه نظام سلطنتی می پرداخت.



پرویز نیکخواه با استدلالی که هنوز بوی مارکسیسم می داد به تحسین انقلاب دهقانی شاه و ملت می پرداخت


و رضا براهنی هر چند به تضاد میان تئوری های مارکسیستی و شرایط جامعه ایران اعتراف می کرد ولی


همچنان و به کرات برای طرح و بسط نظرات خود به یکی از مطرح ترین انقلابیون جهان سوم، فرانتس


فانون، ارجاع می داد.



چنین نکته ای در مصاحبه های دسته جمعی فعالان سیاسی این دوره (مانند اعترافات تنی چند از اعضای


کنفدراسیون دانشجویی در سال ۱۳۵۰) نیز به چشم می خورد. رژیم شاه تضاد میان خود و مخالفینش را


بیشتر در سطح مسائل سیاسی می دانست تا اعتقادی.



هدف اصلی چنین مصاحبه هایی در آن زمان تبدیل "قهرمان" به "ضد قهرمان" بود. هر چقدر از یک سو


حامیان رادیکال انقلاب در کار ساخت و ساز "قهرمان" و "قهرمانی" بودند، رژیم از سوی دیگر هدف خود را


"قهرمان شکنی" قرار داده بود. در این مصاحبه ها حرفی از انحرافات اخلاقی نبود و بازجویان چندان علاقه


ای به زندگی خصوصی افراد نشان نمی دادند. متهمان به اشتباه در تحلیل های خود معترف بودند ولی خود را


متهم به جاسوسی و داشتن انگیزه های وطن فروشانه نمی کردند.



در اعترافات تلویزیونی دهه ۶۰ اما، فهرست انحرافات بلند بود و موضوعات اعتقادی، اخلاقی (اعم از


جنسی، اعتیاد، رشوه خواری و غیره)، وابستگی مستقیم به دولتهای خارجی و غیره را در بر می گرفت.


با این وجود، اعتراف کنندگان همیشه تنها یک دلیل برای توجیه انحراف خود ارائه می کردند: انحراف


ایدئولوژیک. انحرافی که برای متفکران و مبلغان پرشور تمامی ایدئولوژی ها، امری درونی و پایدار قلمداد


شده و مستقیما به هویت فرد ارتباط پیدا می کند.



بدین ترتیب در نظام جمهوری اسلامی، برخلاف دوره شاه، تنها قبول و بیان اشتباهات گذشته کفایت نمی کرد


و این فرد بود که می بایست از نو تربیت شود. برخلاف نظام شاهنشاهی که هدف اصلی اش از اعتراف گیری،


بی اعتبار کردن گروه اجتماعی فرد بود، هدف تواب سازی، در درجه اول خود فرد و تغییر ماهیتش بود.

No comments: