Wednesday, November 19, 2008

!!سنت و مدرنيته در روشنفکری دينی؛ گفتگو با عليرضا علوی تبار

تاريخ تجدد ايران از پيش از انقلاب مشروطه تا کنون حول دو محور بزرگ فکری چرخ خورده است. نخست جريانی که فکر می کند ما بايد دنيای مدرن را الگو و سرمشق قرار دهيم و خود را به مسير و مسيرهايی بسپاريم که دنيای مدرن طی کرده و می کند، ديگر جريانی که در مقابل آن قرار دارد و تا چند دهه پيش تفکر نوع اول را غرب گرايی و غرب زدگی و مانند آنها می خواند و دست کم تا زمان انقلاب اسلامی طالب بازگشت به اصل بود تا آنچه را خود دارد به قول شاعر از بيگانه تمنا نکند. روشنفکری دينی ايران - چه پيش از انقلاب و چه پس از آن - در دسته دوم جای می گيرد اما در طول سالهای پس از انقلاب چنان تغييرات عظيم و تحولات بزرگی به خود ديده که صرفاً جای دادن آن در دسته دوم مشکلی را حل نمی کند بلکه بايد برای شناخت آن تحولات دهه های اخيرش را به مطالعه گرفت و به نگاه و نگرش و راه و روش روشنفکران دينی در برابر مدرنيته و پيشترفت و توسعه پی برد. بخشی از اين تغييرات را چندی پيش در گفتگو با حسن يوسفی اشکوری دنبال کرديم و اکنون بخش ديگری از آن را در گفتگو با دکتر عليرضا علوی تبار پی می گيريم. دکتر عليرضا علوی تبار از روشنفکران دينی مطرح ايران، متولد شيراز ( ۱۳۳۹ ) و درس خوانده مدرسه و دانشگاه همين شهر است. ليسانس خود را در رشته اقتصاد نظری از دانشگاه شيراز، فوق ليسانس برنامه ريزی و توسعه را از دانشگاه اصفهان و دکتری را در رشته خط مشی گذاری عمومی از دانشگاه تهران دريافت کرده است. او سالها در جهاد دانشگاهی و مرکز تحقيقات استراتژيک کار کرده اما آنچه موجب شهرتش شده کار روزنامه نگاری و بويژه نوشتن مقالاتی است که به لحاظ فکری پر اهميت و تاثير گذار بوده اند. علوی تبار کتابی به نام « روشنفکری – دينداری – مردم سالاری » نوشته است که موضوع آن از عنوانش پيداست. وی استاد موسسه آموزش عالی برنامه ريزی و توسعه و در آنجا مشغول تدريس است .'ما می توانيم مدرنيته خودمان را داشته باشيم' پرسشگر: به غير از آنکه مبنای روشنفکری و مبنای دين از يکديگر جداست، در ترکيب روشنفکری دينی دو عنصر متناقض وجود دارد. « روشنفکری » از ديد و تفکر تازه حکايت می کند، و « دين » از تفکر قديم و کهن. البته هر چيز کهن لزوما کهنه نيست، اما به هر ترتيب اين ترکيب ناسازگاری است و بی آنکه بخواهيم به اسم اهميت زيادی بدهيم، می خواهم بپرسم به نظر شما اين ترکيب نشان از يک تناقض فکری ندارد؟ عليرضا علوی تبار: من برای روشنفکر يک تعريف استقرايی در ذهن دارم. يعنی عده ای مانند ژان پل سارتر و آل احمد را انتخاب کردم که هيچ کس در روشنفکر بودن آنان ترديد ندارد. به خوب و بد آنها يا جهت گيری فکری شان هم کاری ندارم. تنها به مشخصات آنان توجه می کنم. وقتی مشخصات آنها را جمع می کنم می بينم اينان در چهار چيز مشترک اند: - گفتمان شان گفتمان مدرن است. - توجه شان به انسان است، يعنی خواست ها، دردها، و مسائل انسان. - هم نسبت به انديشه ها و هم نسبت به ساختار اجتماعی نگاه انتقادی دارند. و چهارم اينکه احساس تعهد می کنند. مانند يک آکادميسين بی طرف نيستند. می خواهند کاری بکنند. من به کسانی که اين چهار مشخصه را دارند، روشنفکر می گويم. اين مشخصه ها بر روشنفکری دينی هم می تواند دلالت کند. اما يک وقت هست که از روشنفکری دينی، برنامه ای مد نظرتان است. اگر چنين باشد من فکر می کنم طرحی که روشنفکران دينی از سيد جمال الدين اسدآبادی گرفته تا امثال دکتر سروش دنبال می کنند، سه محور اصلی دارد، به اين شرح: يک رکن آن عصری کردن دين است به تعبيری که دکتر سروش به کار می برد. تفسير مدرن از سنت. يکی از مرزهای تمايز روشنفکری دينی با روشنفکری غير دينی شايد همينجا خود را نشان می دهد. روشنفکر غير دينی يا سنت را دور می زند و با آن کاری ندارد يا طردش می کند. در واقع معتقد به يک ديدگاه دو قطبی است: مدرن – سنتی. انتخاب يکی هم به منزله نفی ديگری است. ولی روشنفکر دينی برای اولين بار اين مبحث را مطرح می کند که می توان از سنت تلقی مدرن داشت. می توان از سنت، بازخوانی مدرن کرد. در تاريخ روشنفکری دينی بين اصل دين و شناخت دين تمايز قائل شده اند. شريعتی می گفت ما اسلام داريم و اسلام شناسی. دکتر سروش می گويد دين داريم و معرفت دينی. سيد جمال و مهندس بازرگان هم همين را می گفتند. اينان معتقدند که دين يک هسته فرا زمانی فرا مکانی دارد که شما می توانيد متناسب با پرسش های نظری و نيازهای عملی، با توجه به مفاهيم و دانش های دوران خودتان آن را بازخوانی کنيد. بنابراين در روشنفکری دينی، عنصر روشنفکری به معنای تلاش برای تفسير مدرن است و عنصر دينی به معنای آن چيزی است که قرار است تفسير روی آن صورت بگيرد. اگر بپذيريم که از يک پيام سنتی می توان تفسير مدرن داشت، آنگاه تناقضی وجود نخواهد داشت. اگر بگوييم نه، از چيزی که در دوران غير مدرن پا به عرصه وجود گذاشته ديگر نمی توان تفسير مدرن کرد، آن موقع يک بخش از روشنفکری دينی که عصری کردن دين باشد تعطيل می شود ولی باز هم عناصر ديگر روشنفکری دينی سر جای خود می ماند. از کدام يک از عناصر فرا زمانی فرا مکانی دين تفسيرهای مدرنی از سوی روشنفکری دينی صورت گرفته است؟ بطور مثال در مفهوم خدا بودن انسان و اينکه او نبايد خود را قادر مطلق بپندارد که يک عنصر فرا زمانی و فرا مکانی دين است می توان با تفسير مدرن، عناصر ضد توتاليتر بسياری پيدا کرد. اين کاری است که دکتر سروش کرده است. از اين قبيل مثالها بسيار می توان زد. روشنفکری دينی تا دهه پنجاه بخشی از روشنفکری ايران به حساب می آمد. از اين دهه وجه غالب روشنفکری ايران شد. البته همان وقت هم که به صورت جريان غالب در آمد باز هم نتوانست جريان کلی روشنفکری را تحت تاثير قرار دهد. حتی در همان زمانی که جريان غالب بود نيز تحت تاثير روشنفکری چپ بود. حالا سوال من اين است که اولا چه عواملی موجب برتری روشنفکری دينی در دهه پنجاه شد؟ ثانيا چرا نتوانست جريان کلی روشنفکری را زير تاثير بگيرد؟ روشنفکری دينی دوران هايی داشته است. دوره اول روشنفکری دينی دوره مشروطه است که سمبل آن سيد جمال الدين است؛ دوره بعدی که من آن را دوره تجربه می نامم دوره ای است که مهندس بازرگان و دکتر سحابی سمبل آن هستند؛ بعد يک دوره روشنفکری غرب ستيز داشته که شريعتی نماد آن است و دوره آخر هم دوره بازنگری است که دکتر سروش سمبل آن است. اما اين تقسيم بندی مخصوص روشنفکری دينی نيست، کل روشنفکری ايران اين چهار دوره را طی کرده است منتها شما در کنار جريان کلی، جريان روشنفکری دينی را هم می توانيد پيدا کنيد. ولی در دهه پنجاه يک اتفاقی افتاد که موجب برتری روشنفکری دينی شد. در آن دوران سه جريان روشنفکری وجود داشت. يک جريان روشنفکری مارکسيستی يا چپ، يک جريان روشنفکری دينی و يک جريان نيروی سومی. تيپ هايی مثل آل احمد، مصطفی رحيمی و تمام کسانی که ريشه شان در نيروی سوم خليل ملکی بود. به نظر من اين نيروی سومی ها پلی بين روشنفکران مارکسيست و روشنفکران دينی هستند. در واقع دهه پنجاه با غلبه روشنفکران مارکسيستی شروع می شود، بعد کم کم روشنفکران نيروی سومی غالب می شوند و فضای کلی را تحت تاثير قرار می دهند. من حتی منوچهر هزارخانی و علی اصغر حاج سيد جوادی را در نيروی سوم قرار می دهم. اما اينها بعد از مدتی نيرويی را که جذب کرده اند به روشنفکری دينی وا می گذارند و در اين ميان شريعتی بيشترين قدرت جذب را پيدا می کند. می خواهم بگويم علت غلبه روشنفکری دينی در دهه پنجاه، آن سرمشق کلی است که روشنفکری ايران در آن دوره دارد. تمامی روشنفکری ايران در آن دوره به نوعی غرب ستيزند، همگی به اتفاق امپرياليسم و سرمايه داری غرب را تجسم بديها می دانند و خواهان گريز از آن اند. حتی روشنفکری مارکسيستی ما هم جايگزينی که پيشنهاد می کند يک قطب صنعتی ديگر نيست، دنبال شکل جهان سومی تری برای آن است ( توجه کنيد به علاقه ای که به کوبا يا کشورهای جهان سومی مارکسيست نشان داده می شود ). در کنار اينان احساس و فکر بازگشت به سنت های خودی در نيروی سومی ها وجود دارد، اما اينها وقتی موضوع را طرح می کنند نمی توانند تا آخر نتيجه منطقی آن بروند. اين روشنفکری دينی است که آن را به انجام می رساند. به هر حال روشنفکری ما در دهه پنجاه احساس می کند که ضمن نقد سنت بايد به نوعی نقد مدرنيته هم بپردازد. مارکسيست ها و نيروی سومی ها تحت تاثير مکتب فرانکفورت به نقد مدرنيته می پردازند. اين نقد توامان سنت و مدرنيته در جريان غالب فکری آن زمان، زمينه را برای شکل گيری روشنفکری دينی فراهم می آورد. روشنفکری دينی در واقع از اين فضای فکری تغذيه می کند. اصولا يکی از ارکان برنامه روشنفکری دينی همين است که بطور توامان هم مدرنيته را بايد نقد کرد هم سنت را. نبايد تسليم سنت شد و نبايد به تک گويی مدرنيته رسيد. آن دو گروه روشنفکر، ناخودآگاه زمينه را برای غالب شدن اين گفتمان فراهم می آورند؛ نقدی که مارکسيست ها از شوروی بابت استثمار کشورهای جهان سوم می کنند، و نقدی که نيروی سومی ها از سيطره غرب و مضمحل شدن فرهنگ ملی به عمل می آورند، فضای فکری مساعدی برای روشنفکری دينی به وجود می آورد که بيايد بگويد ما می توانيم مدرنيته خودمان را داشته باشيم. اين پيام مهم روشنفکری دهه پنجاه است که خيلی می گيرد. چيزی که من به آن می گويم مدرنيته درون زا. چرا می گيرد؟ به دليل الگويی که شاه برای مدرنيته تبليغ می کند. الگوی مدرنيته برون زا و نوسازی ای که از خارج می آيد. آن مدل جامعه را دچار بحران کرده، ناهنجاری ايجاد کرده، مسائل اجتماعی ايجاد کرده، و زير سوال رفته است. همه دارند فکر می کنند که چه چيزی را می توانند جايگزين کنند. روشنفکران ما در مجموع بستری را می سازند که پاسخ روشنفکری دينی نهايت منطقی آن بستر است. اين يک طرف قضيه است که بيشتر جنبه های فکری تحول را توضيح می دهد. اما اين جريان يک جنبه عملی هم دارد. روشنفکری دينی با زبان توده مردم حرف می زند. واژگانش نا آشنا نيست، مردم با آن همدلی می کنند، وقتی می خواهد قهرمان بسازد و برای دفاع از عمل مسلحانه عليه حکومت کربلا را احيا می کند، ادبياتش خيلی زود با مردم ارتباط برقرار می کند و اين مشکلی است که روشنفکر قبلی ما بخصوص روشنفکران مارکسيست بشدت دست به گريبان آن بوده اند و نمی تواند با مردم ارتباط برقرار کند. قوی ترين ارتباط را آل احمد با توده مردم برقرار می کند. دليلش اين نيست که اين گروه خود به مقدار زيادی سنتی است؟ يعنی ما با روشنفکرانی طرفيم که روشنفکر نيستند، روشنفکری شان نيمه نصفه است، نيمی سنتی و نيمی روشنفکر؟ و همشان صرف استقرار حکومتی شده که خودشان از آن راضی نيستند زيرا که پروژه دينی کردن جامعه را به جای مدرن سازی دنبال می کند؟ نه. آنچه اتفاق افتاد در واقع همان واکنش به نوسازی برون زاست و مخصوص ما هم نيست. در تمام کشورهای اسلامی که نوسازی برون زا در آنها پی گيری شده، يک واکنش بنيادگرا در مقابل خود پديد آورده است. جمهوری اسلامی بنيادگراست نه روشنفکر دينی. اتفاقی که در ايران افتاده همان اتفاقی است که در الجزاير و مصر هم افتاده است. زمينه ساز اين وضع واکنش آن مدل نوسازی در کشور بوده است. آن مدل مدرن شدن واکنشی ايجاد می کند که در کشورهای اسلامی نامش بنيادگرايی است. می خواهم بگويم حتی حضور جمهوری اسلامی هم نوعی درون زا کردن مدرنيته است. مثلا آموزش زنان. جمهوری اسلامی عليرغم شعارها و مواضعی که دارد آموزش زنان را تسهيل و به مدرن شدن زنان ايرانی کمک می کند. در جامعه نيمه سنتی ما خانواده ها در برابر آموزش، در برابر رفتن دخترها به مراکز آموزشی مدرن، مقاومت می کردند چون احساس می کردند دختر ممکن است از اين طريق بی دين بشود. اما وقتی جمهوری اسلامی آمد و صورت مراکز آموزشی دينی شد، خانواده های سنتی مقاومت را رها کردند و بچه ها فوج فوج به مدرسه رفتند و مدرن شدند و مدرن می شوند. يعنی شما می توانيد فيزيک مدرن و شيمی مدرن بخوانيد ولی به جای آنکه ضد دين بشويد، ديندار بشويد. علوم که همان علوم است. به اين شکل عنصر مدرن را در قالب سنتی تا عميق ترين لايه های جامعه می توان برد. به نظر من مهمترين عنصر آموزش مدرن، انديشه مدرن است که در قالب مدرسه کاملا سنتی تا کنه جامعه می رود. در واقع جمهوری اسلامی بدون آنکه بخواهد به شيوه ديالکتيکی جامعه ما را مدرن کرده است. مدرنيته آن هم برخلاف مدرنيته پيشين که برون زا بود، درون زاست. يعنی اين دختر خانواده است که دارد از خودش دفاع می کند نه يک ژاندارم از او. اين توانمندی را کی ايجاد کرده است؟ سيستمی که رفتن به مدرسه را امکان پذير کرد. دخترهای ايران قبلا مدرسه نمی رفتند؟ چرا ولی ميزان پوشش آموزشی دختران ما بعد از انقلاب به نحو عجيبی تغيير کرد. در فاصله دو سال تعداد دختران مدارس راهنمايی از چهل و اندی درصد، در يک دوره به صد و خورده ای درصد رسيد! يعنی آنهايی که قبلاً زير پوشش نبودند هم به مدرسه رفته بودند. چرا اين جامعه حالا اجازه می دهد دخترش اينقدر راحت مدرسه برود؟ يا برود دبيرستان؟ چون پوشش اش ديگر نگران کننده نيست، ترس برشان نمی دارد. می خواهم بگويم جمهوری اسلامی مقاومت سنتی در مقابل عناصر مدرن را با رنگ سنتی زدن به آنها از بين برد. تا آنجا که من ميدانم از دهه چهل به بعد هيچ مقاومتی برای رفتن دخترها به مدرسه وجود نداشته. بله اما تا سطح معينی. در اين سالها نسبت جنسی در آموزش به هم خورده است. نمی گويم منعی وجود داشته برای مدرسه رفتن دخترها، ولی از يک سطحی به بعد، ديگر ضرورتی نمی ديدند به ادامه دادن. يا مثلا راديو تلويزيون، مقاومتی که قبلا کم و بيش در مقابل راديو تلويزيون وجود داشت، بعد از انقلاب کاملا شکست. راديو تلويزيون تا کنه زندگی مردم رفت. حالا من بحثم درباره جمهوری اسلامی نيست. می خواهم بگويم روشنفکر دينی چون بازخوانی سنت و نقد مدرنيته می کند محصولش نه سنتی است، نه مدرن به معنای ضد سنتی. به همين دليل در جامعه ما خيلی سريع پذيرفته می شود. مردم خيلی راحت پيام را می گيرند و با آن همراهی می کنند. عناصر سنتی را با عناصر مدرن تلفيق می کنند و زندگی خاص خودشان را می سازند. مثالی بزنم. در نوروز ما سفره ای داريم که بخشی از آن از قبل از اسلام آمده، يک قرآن هم از دوره اسلامی به آن اضافه کرده ايم، بعد می نشينيم جلو راديو تلويزيون که چيز کاملا مدرنی است، منتظر ساعت تحويل سال می شويم. در واقع سه فرهنگ ايران قبل از اسلام، اسلامی و مدرن به راحتی تلفيق شده و مردم احساس چندگانگی هم نمی کنند. روشنفکری دينی در مقطعی قادر می شود چنين کاری بکند. مثلا شما برويد در عزاداری شرکت کنيد ولی در چهره امام حسين کارهای چه گوارايی را ببنيد. احساس دوگانگی هم نکنيد. با اين توضيحات آيا روشنفکری دينی قصد دارد فرهنگ دينی را بسط بدهد يا مدرنيته را؟ حرف اصلی اش اين است که ما می توانيم مدرنيته خاص خودمان را داشته باشيم. مدرنيته يک گوهر دارد که در هر جغرافيايی، شکل ويژه ای به خود می گيرد. ما بايد عناصری از مدرنيته را بگيريم که مدرنيته بدون آن مدرنيته نيست. مثلا آيا نظام سرمايه داری جزو ذاتی مدرنيته است؟ ضديت با مذهب جزو ذاتی مدرنيته است؟ مدرنيته فرانسوی ضد مذهب است اما مدرنيته آمريکايی ضد مذهب نيست. پس ضد مذهب بودن عنصر ذاتی مدرنيته نيست. ولی شما نمی توانيد مدرنيته ای داشته باشيد که در آن عقل انتقادی نباشد، عناصر محوری دارد، يک هسته سخت دارد. ما بايد آن را بگيريم. روشنفکر دينی می گويد ما از مدرنيته بايد عنصر اصلی را بگيريم ولی آن را در جغرافيای خودمان پرورش بدهيم. به اين می گويند مدرنيته درون زا.؟؟؟؟؟

No comments: