Wednesday, November 19, 2008

!!فاصله گرفتن از حکومت دينی

پرسشگر:در جوامع مدرن دين شايد پر رنگ تر از جوامع ديگر حضور داشته باشد اما دين در آنجا امری شخصی و خصوصی است در حالی که در جوامع سنتی گاه دين به امری عمومی و اجتماعی بدل می شود چنانکه در جامعه ما بدل شده است. می خواهم بپرسم آيا امروز در ديدگاه روشنفکری دينی، دين قرار است امری خصوصی باشد يا عمومی؟ عليرضا علوی تبار: اين در واقع همان بحث سکولاريسم است. پاسخ دقيق به اين سوال احتياج به تفصيلی دارد. ما آمديم بحث را گسترده کرديم. گفتيم ما چند مساله داريم. يکی رابطه دين و حکومت، ديگر رابطه دين و دولت و سرانجام رابطه دين با زندگی خصوصی و عمومی. اينها را بايد از هم تفکيک کرد. روشنفکری دينی به اينجا رسيده است که در حکومت نبايد امتياز ويژه ای به دينداران يا به مفسران دين داد. بعلاوه دينداران حق ندارند قوانين را بطور ابدی از دين استخراج کنند. اگر اکثريت جامعه خواهان چنين قانونی نباشد، ما حق نداريم آن را به جامعه تحميل کنيم. بنابراين روشنفکر دينی از حکومت دينی به معنای مرسوم آن فاصله گرفته است. خواهان دينی کردن حکومت به اين معنا نيست. چرا روی امتيازات ويژه دينداران و قوانين ابدی استخراج شده از دين دست گذاشتيد؟ برای اينکه جمهوری اسلامی به عنوان حکومت دينی دو مشخصه دارد. اولا دينداران و مفسران دين يعنی روحانيان نسبت به مردم امتيازاتی دارند ثانيا قانونی اگر متکی به يک قاعده شريعت باشد الی الابد مشروعيت دارد و بايد اجرا بشود حتی اگر کسی آن را نخواهد. روشنفکران دينی ديگر طرفدار حکومت دينی به اين معنا نيستند. به برابری سياسی در بين همه شهروندان معتقدند. معتقديم اين ملت است، امت نيست. مردم به دليل يکسانی عقيده به آن نپيوسته اند. يک ملتی مالکيت مشاع و برابر نسبت به يک سرزمين دارد بنابراين در اداره اش هم حق برابر دارد. پس ما به حکومت دينی به اين مفهوم اعتقادی نداريم اما آيا اين به معنای آن است که خط مشی گذاری عمومی نبايد توجهی به دين و احکام دينی داشته باشد؟ نه. دينداران می توانند به نحو دمکراتيک سعی کنند خط مشی های عمومی را متاثر از هدف ها، دغدغه ها و ارزش های دينی بکنند يعنی يک حزب دينی می تواند به نحو دمکراتيک برای کسب قدرت در پارلمان فعاليت کند. يعنی ما از تاثيرگذاری دمکراتيک دين در خط مشی گذاری عمومی دفاع می کنيم. علاوه براين فکر می کنيم که به زور نبايد دين را خصوصی و از عرصه سياست بيرون کرد. ما در ايران سکولارهايی داريم که خواهان راندن دين از حکومت به زور هستند. يعنی فکر می کنند که اگر دينداران در يک حزب سياسی جمع شدند و در يک انتخابات دمکراتيک پيروز شدند باز هم نبايد اجازه داد که حکومت را به دست گيرند. به نظر می رسد جامعه فکری ايران بشدت شقه شقه است. تقسيم بندی هايی مانند زنان – مردان، سنت – مدرنيته، سنت گرايان – روشنفکران، روشنفکران لائيک – روشنفکران دينی، ملی ها – ملی مذهبی ها و بسيار چيزهای ديگر نشان از اين گستختگی دارد. چنين پديده هايی آينده ما را به خطر نخواهد انداخت و هر چه بيشتر ما را از جاده اصلی ( پيشرفت، توسعه ) دور نخواهد کرد؟ از يک سو ما به کثرتی دچار شده ايم که اين وضع علاج ناپذير است، اما از طرف ديگر من مدتی است فکر می کنم که ما بايد اصول مشترکی داشته باشيم تا در هنگام خطر به کمک ما بيايد. در سياست عليرغم اختلافات عميق ما بايد در جاهايی متحد باشيم. مثلا ما همگی ما بايد بر سر اين توافق داشته باشيم که ايران نبايد تجزيه بشود، بايد يکپارچه بماند؛ بر سر اين بايد توافق داشته باشيم که ايران مال همه ماست، مال هيچ کس بطور خاص نيست؛ ايران بايد به نحو دمکراتيک اداره شود؛ يا مثلا نه فرهنگ قبل از اسلام ما به همه نيازها جواب می دهد، نه فرهنگ دوره اسلامی، و نه فرهنگی که از غرب گرفتيم. پس بايد ترکيب معقولی از همه اينها داشته باشيم، نيازهايمان را برآورده کنيم و رو به آينده هم داشته باشيم. به هر حال بدون اينکه بخواهيم به زور يک نوع وحدت شکلی و صوری ايجاد کنيم، فکر می کنم همه ما بايد روی يک چسب ها و مفصل هايی کار کنيم. زمانی من با دوستان درباره جامعه مدنی گسسته و جامعه مدنی پيوسته بحث می کردم. می گفتم ببينيد آلمان قبل از هيتلر يک جامعه مدنی قوی و پر از نهاد های مدنی بود، آمريکا هم در دوره مک کارتيسم همينطور. اما هيتلر با اولين ضربه توانست جامعه مدنی آلمان را از هم بپاشد در حالی که جريانات توتاليتر در آمريکا قادر به اين کار نشدند. برای اينکه آمريکا يک جامعه مدنی پيوسته بود اما جامعه آلمانی يک جامعه مدنی گسسته. در آلمان کارگرها حزب خودشان را داشتند، باشگاه خودشان را داشتند، سينمای خودشان را داشتند ولی هيچ سرمايه داری به آنها راه نداشت. سرمايه دارها هم نهادهای خود را داشتند ولی هيچ کارگری در آنها راه نداشت. هيچ مفصلی اين نهادهای مدنی را به هم وصل نمی کرد اما در آمريکا يک چيزی به نام سبک زندگی آمريکايی اتحاديه کارگری اش را به اتحاديه کارفرما پيوند می داد. پيوندهايی وجود داشت. به همين جهت اين جامعه دوام آورد. به هر صورت در بين ما هم يک مفاصلی بايد وجود داشته باشد. يک جاهايی را بايد برای آشتی و برای کنار هم بودن گذاشت. مدتی است بشدت فکر می کنم که هم در سياست و هم در انديشه بايد اين نوع مفصل های ارتباطی را به وجود آورد يا اگر وجود دارد (مانند همين مساجد که کارگر و کارفرما و دوست و دشمن همه با همديگر در آنها می نشينند ) تقويت کرد. ما امکانات فرهنگی، اجتماعی، سياسی ای داريم که می تواند ما را به هم وصل کند. حرف شما درست است. من هم احساس خطر می کنم. احساس می کنم جامعه ای که تا اين حد گسسته است و هرکس ديگری را مقصر بدبختی های خود می داند، وقتی قدرت مرکزی برداشته شود اولين کاری که ممکن است بکنند انتقام است. من گاهی به دانشجويان می گويم دفاع نکنيد از راهی که ما را به سمت فروپاشی می برد. چون توی اين کوچه من، سر کوچه کسی زندگی می کند که بچه اش اعدام شده، آن طرف تر کسی است که بچه اش شهيد شده، بچه آن طرفی را از دانشگاه اخراج کرده اند، طرف ديگر اتفاق بدتری افتاده است. بنابراين اگر ما نتوانيم آشتی ملی و همدردی ملی پديد آوريم، اينها از يکديگر انتقام خواهند گرفت. ما بايد به يک وضعی برسيم که همديگر را ببخشيم. من هميشه نگران کينه انباشته شده ای هستم که در مردم وجود دارد. به همين دليل هم از روش های شورشی استقبال نمی کنم. به همين دليل است که من ديگر انقلابی نيستم. يک تحول طولانی مدت تدريجی و کم هزينه را ترجيح می دهم.؟؟؟؟

No comments: