Wednesday, November 19, 2008

!نگاهی به کتاب ' ايرانيان و انديشه تجدد'

sروشنفکری ايران از سال ۱۳۲۰ به بعد بيشتر دعوای سياسی با دولت داشته است تا دعوای فکری. در حالی که وقتی از آخوند زاده و ميرزا آقاخان و تقی زاده و ديگران صحبت می کنيم آنها يک مجادله فکری با حکومت داشته اند. اگر روشنفکران ما بعد از ۱۳۲۰ به وظايف خودشان درست عمل می کردند يعنی به جای دعوای سياسی به دعوای فکری و به انديشيدن می پرداختند، آيا ما حالا از اين مرحله که در آن قرار داريم، جلوتر نبوديم؟ جمشيد بهنام: اين کمبود ما بوده است. چنانکه وقتی اين بحث را برلنی ها در سالهای ۱۹۲۰ می کنند، بعد در مجله فرنگستان مطرح می شود که ما دولتمرد قوی می خواهيم. و خيلی از درس خوانده هايی که بر می گردند اطراف رضاشاه جمع می شوند و به اين نتيجه می رسند که ما بايد يک کاری بکنيم، ديگر بحث کافی است. بنا براين می گويند بياييد ما دولت تشکيل بدهيم و وقتی دولت تشکيل می دهند می گويند چه چيزی اول مهم است و به اين نتيجه می رسند که صنعتی شدن ايران مهم است، درست کردن زير بنای اقتصاد مهم است، می روند طرف مدرنيزاسيون و نوسازی آمرانه. سخت گيری های حکومتی آن زمان هم سبب می شود که بحث درباره اصول مدرنيته کمتر اتقاق بيفتد. تمام کوشش صرف صنعتی کردن می شود و قبول آداب و رسوم اروپايی آنطور که می گفتند. ما در اين دوره فقط فروغی را داريم که رساله دکارت را در ۱۹۳۰ ترجمه می کند. اين روزها به اندازه کافی به او اهميت نمی دهند، در صورتی که اين اوست که رساله دکارت را ترجمه می کند. بعد هم کسی راجع به آن بحث نمی کند و فراموش می شود. اگر اين بحث مدرنيته از همان موقع ادامه پيدا می کرد تا حال ممکن بود به يک نتيجه ای رسيده باشيم. صحيح، اما چرا ادامه پيدا نمی کند؟ آيا به دليل کم کاری روشنفکران نيست؟ روشنفکری ايران از آن زمان در واقع به دو پاره تقسيم می شود. آن بخش که در دولت هست بيشتر تکنوکرات است و بيتشر با غرب آشنايی دارد تا با مملکت خود، و آن بخش که مخالف است به جای توليد انديشه و فکر، مسئله را به دعوای سياسی تبديل می کند و در واقع به وظايف خود عمل نمی کند و بنا را کج می گذارد. چطور شد که از يک مسير نسبتا صحيح که از زمان آخوند زاده شروع و به فروغی ختم شده بود، به راه کج افتاديم؟ من فکر می کنم به اين دليل که همه افکار متوجه نوسازی مملکت شد و دولت به نوسازی بسنده کرد. روشنفکران هم همان طور که گفتيد به دو بخش شدند. يک عده تکنوکرات شدند و عده ديگری برگشتند به هويت ايرانی. دوره ناسيوناليسم هم بود. بنابراين روشنفکران دسته دوم کاری به کار مدرنيته نداشتند و روشنفکران دسته اول کاری به کار هويت. هدف هاشان از هم جدا شد. اين وضع تا جنگ جهانی دوم وجود داشت و بعد از آن هم روشنفکران تمايل پيدا کردند به سمت مسائل سياسی اجتماعی. با پيدا شدن فکر چپ در ايران و بعدتر ناسيوناليسم و ملی کردن نفت و غيره، مسئله تجدد به آن صورت ديگر مطرح نشد. تا سالهای ۱۹۶۰ که دوباره بحث شروع شد. آن هم تا اندازه زيادی تحت نفوذ مسائلی که در دنيا پيش آمد. می دانيم که اولين کسانی که از مدرنيته انتقاد کردند خود اروپايی ها و اعضای مکتب فرانکفورت بودند. آن وقت بود که ما هم فکر کرديم که بايد از مدرنيته انتقاد کينم قبل از آنکه اصلا در مملکت خودمان در باره مدرنيته بحث کرده باشيم و فکر کرده باشيم. مسائل ديگری هم مطرح بود. جهان سوم از استعمار بيرون آمده بود و می خواست بداند کجای کار است. عقايدی مثل عقايد امه سزر و سدار سنگور و فانون پيدا شد که ارتباطی به ما نداشت. از اشتباهات روشنفکری ايران اين بود که فکر کرد مسائلی که آنها مطرح می کنند، مسائل ماست. در صورتی که مسائل ما نبود. آنها مسائل ممالکی را که تحت استعمار بودند مطرح می کردند. ما هم مسائلی داشتيم اما مسائل ما مسائل ديگری بود. شما آن دوره را که نگاه می کنيد می بينيد به مدت ده پانزده سال همه آثاری که چاپ می شود مربوط به اين داستان است. هيچ کس درباره ايران صحبت نمی کند. من در کتاب "ايرانيان و انديشه تجدد" گفته ام که دو نوع کشور داريم. ممالکی که تحت استعمار بودند و کشورهايی که در حالت ملی، ولی وابسته اقتصادی به سر می بردند. مسئله تجدد در اين دو دسته به دو گونه مختلف مطرح می شود. پيدايش سوسياليسم که در واقع تمامی روشنفکری ايران را به خود جذب کرد، آيا در اين ميانه نقشی نداشت؟ سبب آن نشد که از تجدد غافل شويم؟ نه، سوسياليسم جلو پيشرفت را نگرفت. البته اين درست است که در ايران هم مانند خيلی از کشورها دوره ای شد که افکار چپ رواج زيادی پيدا کرد. شدت قضيه هم از شروع جنگ جهانی دوم به مدت ده سال بود. در آن دوره می توان گفت که بيشتر افکار متوجه مسائل اجتماعی شد. نمی توان گفت که افکار چپ موجب عقب ماندگی شد مگر آنکه افکار جهان سومی و افکار فانونی را هم بگذاريم جزو افکار چپ. در آن صورت البته می توان گفت که جای بحث تجدد را گرفتند. ولی روشنفکرانی که پيش از انقلاب تاثيرات وسيع بر جامعه ايران گذاشتند يا مشرب چپ داشتند يا از آن سيراب می شدند.دوره ای بود که همه عقب يک راه سوم می گشتند و اين راه سوم را در اسلام جستند. ولی روشنفکران ما از ۱۹۵۰ به بعد همه با دولت وقت و سياستهای دولت وقت مخالف شدند. و چون اين دولت را مترادف با غرب می دانستند بنابراين با غرب هم به مخالفت برخاستند. عده ای از اينها طبعا اين سوال برايشان پيدا شد که پس چه کار بايد بکنيم؟ در جواب اين سوال بازگشت مطرح شد و بحث بازگشت به خانه پدری. يک نوع هويت گرايی جانشين غرب گرايی شد که هنوز هم ادامه دارد. می بينيم که بحث بوم گرايی دوباره مطرح می شود و خيلی عجيب است در دنيايی که به سمت جهانی شدن می رود، ما بوم گرايی را مطرح می کنيم. اين بحث هويت هم بحث مهمی است. به نظر می رسد مسئله حفظ هويت در بحث مدرنيته وسيله ای برای پنهان شدن پشت ديوار سنت باشد. زيرا سير کار چنين است که مدرنيسم از درون فرهنگ پيشرفته يا پيشرفته تر در می آيد. افرادی از درون فرهنگ عقب مانده با ديدن آثار تجدد به عقب ماندگی خود واقف می شوند و به سوی تجدد خيز بر می دارند و می روند که خود را نو کنند. بنابراين متجدد شدن يک جامعه در واقع به معنای برانداختن آيين های کهنه – دست کم هر چه ديگر ناکارآمد و موجب عقب ماندگی است - و پذيرش آيين های تازه بر اساس خرد گرايی، عرفيگرايی و انسان گرايی است. اگر قرار باشد جامعه ای ضمن رويکرد به مدرنيسم به حفظ هويت فرهنگی قديم خود بچسبد، و به هويت تازه فکر نکند به نظر نمی رسد به مدرنيته دست يابد. با وجود اين روشنفکران تجدد گرای ايران از تقی زاده تا امروز بر حفظ هويت فرهنگی تاکيد کرده اند. چگونه می توان موضع آنها را تبيين کرد؟ اينجا هم باز همان بحث بر سر مفاهيم است. مفاهيم در اينجا هم روشن نيست. هويت را درست تعريف نمی کنند. هويت را به صورت يک چيز ساکنِ ثابت می گيرند. به نظر من هيچ درست نيست که سنت و مدرنيته را رو به روی هم قرار بدهند. برای اينکه سنت خودش هم چيز ثابتی نيست، يک چيز پويا و متحرکی است. آنچه مهم است روابط ديالکتيک ميان سنت و مدرنيته است. بنابراين اگر ما هويت را چيزی بدانيم که در طول زمان بايد دائما تازه شود و بايد پويا باشد، می توانيم هم مدرنيته را داشته باشيم و هم هويت خودمان را حفظ کنيم. اينکه می گويند ما بايد هويت خودمان را در مقابل مدرنيته نگهداريم برای اين است که فکر می کنند هر جا که مدرنيته آمد، ديگر هويت از بين می رود اما اينطور نيست. مگر غرب در سه چهار قرن اخير هويت خود را از دست داده است؟ همه کشورهای اروپايی مدرن اند و هويت خود را هم دارند. مدرنيته به هيچ وجه مخالف هويت نيست. اين، يکی ديگر از اشتباهاتی است که متاسفانه در ايران مطرح کرده اند. بعضی هم آمده اند گفته اند که هويت يعنی مذهب. آن هم بحث ديگری است که بايد روشن شود. تازه، جامعه شناسان می گويند که آدم های روزگار ما ديگر نمی توانند يک هويت داشته باشند. هويت های متعدد دارند. ما الان چند ميليون آدم [ايرانی] در بيرون داريم، اينها بعد از بيست و چند سال دو نوع هويت خواهند داشت. چطور می توانيم بگوييم اينها هويت خود را از دست داده اند. اينها ايرانی هم هستند، ايرانی هم می مانند منتها يک هويت ديگر هم دارند. مطلب ديگر اين است که بايد بين سنت و ميراث هم فرق گذاشت. ميراث يک چيز گرانبهاست که بايد نگهش داشت، ولی سنت می تواند عوض شود. انگليسی ها يکی از مللی هستند که خيلی در سنت های خود پايدارند اما همين روزها کتابی می خواندم که تحقيق کرده بود که بسياری از سنت های امروز انگليسی ها متعلق به پنجاه شصت سال پيش است. اين نشان می دهد که سنت هم يک چيز ساکن ثابتی نيست، عوض می شود. اما ميراث می ماند و ميراث است که هويت را می سازد. يک چيزهايی هست که ما هر قدر هم که مدرن شويم باز آنها را از دست نمی دهيم. چند بار حين پاسخ گفتن به سوالها به اين امر اشاره کرده ايد که مدرنيته ديگر در زمان ما بايد از درون جامعه پيدا شود. به شواهدی نيز در مورد جامعه امروز ايران اشاره کرديد. در "ايرانيان و انديشه تجدد" هم بحث درون زا بودن مدرنيته آمده است. درون زايی مدرنيته به چه صورت انجام می پذيرد و شواهد و دلايل آن در ايران چيست؟ به عقيده من ملت ها به جايی رسيده اند که مسائل را درک می کنند. مثلا زندگی شهروندی، ايجاد انجمن های مختلف و همکاری مردم با همديگر برای ايجاد جامعه مدنی در مقابل جامعه سياسی. در ايران امروز تعداد زيادی سازمان های غير دولتی ايجاد شده است. اکنون عده زيادی در داخل ايران به کارهای مختلف می پردازند، کارهای اجتماعی و فرهنگی و غيره. اين نشان می دهد که اينها احساس می کنند ديگر احتياج نيست دولت برايشان اين کارها را بکند، احساس می کنند شهروند شده اند، مواظب محيط شهری شان هستند، مواظب مسائل محله شان هستند، يا احساس فرديت می کنند، زنها امروز حرف های ديگری می زنند و نشان می دهند که کم کم دارند از صغارت بيرون می آيند. يا جوان ها در روابط شان شخصيت بيشتری از خود نشان می دهند. در خانواده و در جامعه همه جا اتفاقاتی می افتد. اينها همه نشانه های آن است که يک نوع مدرنيته از پايين دارد پيدا می شود. ديگر فقط آن آموزشی نيست که دولت از طريق مدارس به بچه ها می دهد. اين مدت درازی که مدرنيزاسيون در ايران شروع شده و موفق هم بوده سبب شده است که به اينجا برسيم. خيلی هم عقب نيستيم. ديگر جهان سومی نيستيم. اينها به خاطر همين مدرينزاسيون بوده است. منتها قبلا بيشتر به عوامل مادی توجه کرده ايم، حالا بايد به مسائل ديگر برسيم . ايرانيان و انديشه تجدد ، نوشته دکتر جمشيد بهنام انتشارات فرزان روز ، چاپ دوم، تهران ۱۳۸۳. "ايران در خواب زمستانی فرو رفته است. حتی کشور گشايی های زودگذر نادر نيز نتوانسته است غرور و بزرگی گذشته را بازگرداند. شهرها از رونق افتاده اند و روستاييان فقير و درمانده اند. نه تنها در زمينه اقتصاد بلکه در زمينه تفکر هم از دوران صفويه به اين سوی خبر تازه ای نيست و سنتز بزرگ تفکر اسلامی يعنی تجديد حيات مکتب اصفهان هم به پايان رسيده است. به قول داريوش شايگان « ما کار خود را به انجام رسانده بوديم و زمان فراغتمان در تاريخ فرا رسيده بود ». اما ناگهان تکانی سخت پديد آمد. جنگ های ايران و روس، عهدنامه گلستان و ترکمانچای. نتيجه اين رويدادها خود آگاهی گروهی از زمامداران و تحصيلکردگان است ... » اين درآمد کتاب ايرانيان و انديشه تجدد نوشته جمشيد بهنام است که چاپ دوم آن در سال ۱۳۸۳ در تهران منتشر شده و هدف آن طرح مسئله تجدد در ايران است و « آشنايی با واقعيتی که از صد و پنجاه سال پيش تا کنون بر انديشه ها و کوشش های جمعی سايه افکنده و جستجوی آن هنوز ناتمام مانده است.» نويسنده در همان يادداشت اول کتاب تاکيد می کند که توجهش به دورانی است که از جنگ های ايران و روس آغاز می شود و به سال ۱۳۵۷ پايان می يابد. « آنچه از آن پس در ايران روی داده آن چنان به ما نزديک است که هر گونه ارزيابی از آن ارزش علمی نمی تواند داشت.» در رويدادها، فصل اول کتاب، می گويد پس از آن تکان سخت - شکست در جنگ های ايران و روس - عباس ميرزا به فکر چاره اساسی افتاد و دست به اصلاحات زد. تاريخ پطر کبير ولتر و انحطاط امپراتوری روم اثر ادوارد گيبون را گفت ترجمه کنند، تعدادی دانشجو به اروپا فرستاد و از اروپاييان خواست که به ايران بيايند و در تبريز يا هر جای ديگر ايران ساکن شوند. « اصولاً بهتر است اروپاييانی که پی در پی به آفريقا و گرجستان و داغستان می روند به ايران بيايند و در ايران زندگی کنند و ايرانيان را با تمدن غرب آشنا نمايند.» پس از عباس ميرزا که روزگار به او امان نداد، اميرکبير با بنياد کردن دارالفنون و ترجمه کتابهای علمی و فلسفی کارهای او را دنبال کرد و آنگاه با زمامداری سپهسالار دور جديدی آغاز شد. « اوج فلسفه دولت سپهسالار « تغيير » بود در جهت « ترقی ». نگرش او صرف عقلی بود و تکيه کلامش اينکه « در طريق عقل اختلاف نيست ». سپهسالار به اصول زير اعتقاد داشت: اصلاح طرز حکومت و تاسيس دولت منتظم بر پايه قوانين جديد، تفکيک سياست و روحانيت و اينکه روحاينون را به قدر ذره ای در امورات حکومت مداخله نداد و مشاراليهم را ابداً واسطه فيمابين دولت و ملت نکرد.» پيش از آن روشنفکران مساله تجدد را مطرح کرده بودند و ميرزا ملکم خان « آشکارا از اخذ تمدن فرنگی بدون تصرف ايرانی » سخن می گفت. بعدها با وقايعی که در ايران اتفاق افتاد گروهی از روشنفکران راهی کشورهای ديگر شدند و در روسيه و عثمانی و هند روزنامه هايی بنا گذاشتند و سبب اشاعه افکار تازه شدند. پيش از دوره پهلوی روشنفکران ايرانی مدل تنظيمات عثمانی را به رغم نظر شاه و دربار سرمشق قرار داده بودند اما رضاشاه، نوسازی های آتاتورک را مدل قرار داد و به رقابت با ترکيه برخاست. هر دو کشور نوگری آمرانه و از بالا را با شتاب پی گرفتند با اين تفاوت که « در ترکيه سخن از اروپايی شدن و قبول تمدن بود و در ايران تنها سخن از اقتباس علم و فن غرب ». بعد از رضاشاه، از سال ۱۳۳۱ شمسی دوره دوم نوسازی آمرانه در ايران شروع شد که هدفش رشد اقتصادی بود. « اصلاحات ارضی، ايجاد شبکه ارتباطی، ايجاد کشتزارهای بزرگ، ايجاد صنايع متوسط و توجه به مساله نيرو ارکان اصلی سياست محمد رضاشاه بود. در آمد سرشار نفت نيز به اين توسعه کمک کرد. آموزش در همه سطوح توسعه پيدا کرد و به بهداشت و درمان توجه خاص شد ... اين توسعه در ابعاد اقتصادی خود بسيار موفق بود و در زمانی کوتاه راهی دراز پيمود ولی در ضمن تعادل قديم را از ميان برد و گروهی را ناخوش آمد. اين نوسازی اقتصادی با نوگری سياسی که لازمه آن است همراه نبود. ... به ابعاد فرهنگی توسعه نيز توجه لازم نشد و بسياری از نمودهای غير لازم تمدن غرب نسنجيده و با شتابزدگی وارد جامعه ايرانی شد. ... پيشرفت های زيادی حاصل شده بود اما نارضايی وجود داشت و ايرانيان که از سياست دول غرب سرخورده بودند و به انديشه های سياسی غربی نيز ديگر ايمانی نداشتند با دولت که در نظر آنها نماينده تجدد بود، به مخالفت برخاستند و دولت ستيزی مترادف ضديت با تمدن غرب شد ». انديشه ها فصل بعدی کتاب انديشه ها نام دارد و در آن انديشه تجدد خواهی ايرانيان دنبال می شود. اين فصلی خواندنی از کتاب است که به طرزی هنرورانه فشرده نوشته شده است. طرح انديشه های ميرزا ملکم خان و آخوند زاده در اين فصل نشان می دهد که اين روشنفکران تا چه حد در شناخت تمدن غرب ژرف رفته بودند. ملکم خان می نويسد: « ما خيال می کنيم که درجه ترقی آنها همان قدر است که در صنايع ايشان می بينيم و حال آنکه اصل ترقی ايشان در آيين تمدن بروز کرده است و برای اشخاصی که از ايران بيرون نرفته اند محال و ممتنع است که درجه اين نوع ترقی فرنگ را بتوانند تصور کنند. ملل يوروپ هرقدر که در کارخانجات و فلزات ترقی کرده اند صد مراتب بيشتر در اين کارخانجات انسانی پيش رفته اند ». و فتحعلی آخوند زاده در نامه ای به مستشارالدوله چنين می گويد: « اتخاذ تجربه ديگران حاصلی نخواهد بخشيد وقتی که انسان به اسواد خيال و طرح اندازی عقول ارباب تجربه پی نبرده باشد... بايد مردم به قبول خيالات يوروپاييان استعداد به هم رسانند. بايد خيالات يوروپاييان در عقول مردم ايران به تجارت و مصنوعات يوروپاييان سبقت و تقدم داشته باشد ». در همين دوره است که بهار شعر معروفش را می گويد: يا مرگ يا تجدد و اصلاح راهی جز اين دو پيش وطن نيست ، ايران کهن شده است سراپای درمانش جز به تازه شدن نيست ، و تقی زاده جمله معروفش را در کاوه می نويسد. « ايران بايد روحا و جسما، ظاهرا و باطنا فرنگی مآب شود.» عقيده ای که بعدها نويسندگان ايرانشهر و نامه فرنگستان نيز آن را پی می گيرند. در سال ۱۳۲۴ شمسی سيد فخرالدين شادمان تسخير تمدن فرنگی را منتشر می کند. پاره های نقل شده از سخنان شادمان نيز نشانگر آن است که او نيز مانند تقی زاده بسيار خرد ورزانه به آينده ايران می نگريسته است: « تمدن فرنگی خوب و عالی است وليکن آن را به مفت به کسی نمی دهند و هيچ ملتی چه نزديک به اروپا و چه دور از آن نمی تواند به تغيير لباس و خط و زبان علمای فرنگی را به اشتباه بيندازد. ... ابله است آنکه در اين سفر پنج روزه عمر کشتی بی خطر بزرگ عالی را به کشتی بادبانی اسير موج و باد اختيار نکند... بايد در مقابل علم وادب و هنر فرنگی سر تعظيم فرود آورد و کوشيد تا به اسرار آنها پی برد.» از سال ۱۳۳۰ گروهی ديگر از تجدد طلبان تازه نفس به تجدد طلبان پيشين اضافه می شوند. اينان تکنوکرات کرات هايی هستند که پس از تحصيل در اروپا و آمريکا به ايران بازگشته اند و مسئوليت های مهمی بر عهده گرفته اند. گروهی از اينان پس از رويدادهای سال ۵۷ به غرب می روند اما بسياری نيز به کار خود ادامه می دهند. هدف اين گروه رسيدن به رشد اقتصادی است و « برای رسيدن به اين هدف راهی جز پذيرش کامل علم و فن غربی و راه و رسم زندگی غربی نمی شناسند.، به حفظ هويت فرهنگی توجه خاصی ندارند و هر نوع پای بندی به سنت را نوعی عقب نشينی در راه پيشرفت می دانند... اعتقاد به جدايی سياست از دين دارند. ايران را درست نمی شناسند و ...» اما افکار غرب ستيز نيز به موازات افکار غرب گرا به زندگی خود در بين ايرانيان ادامه می داده است. چنانکه کاظم زاده ايرانشهر، که پس از تعطيل کاوه، ايرانشهر را بنيان می گذارد، عقيده ديگری ابراز می دارد و به افکار ديگری روی می آورد. می گويد ايران نه روحا و فکرا و ظاهرا و باطنا فرنگی بايد شود و نه در حال ناگوار امروزی بماند بلکه ترقی بايد بکند. يا سيد جمال الدين اسد آبادی در عين آنکه طرفدار پذيرش علم و فن جديد است، خواستار بازگشت به صدر اسلام است. همين امر موجب جدل های او با فيلسوف فرانسوی ارنست رنان است. ارنست رنان عقيده داشت که اسلام و انديشه های علمی با هم سازگار نيستند و همين علت واپسماندگی مسلمانان است، در حال که سيد جمال الدين می گفت اين مسلمانان هستند که نمی خواهند خود را با اصول اسلام واقعی و با وضع جديد تطبيق دهند و گناه به گردن اسلام نيست. به نوشته جمشيد بهنام بعدها در اواخر دوره پهلوی، در سالهای ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ انتقاد از تجدد در انديشه غير مذهبی ايران نيز توسعه يافت. « گروهی تجدد را مترادف با غرب گرايی گرفتند و چون به دلايلی با غرب سر ستيز داشتند با تجدد نيز در افتادند ». آل احمد با نوشتن غربزدگی به همين افکار دامن زد و « تجديد حيات کليت اسلامی » را چاره اصلی دردهای جامعه عنوان کرد. به نوشته دکتر بهنام « در غربزدگی آل احمد، از يک سو انديشه مذهبی و غير مذهبی در زمينه تجدد به هم نزديک می شود و از سوی ديگر تمايلات « جهان سومی – هايدگری – اسلامی». در نتيجه معجونی پديد می آيد که به خاطر توانايی نويسندگی آل احمد و محيط سياسی آن زمان ايران نسلی از جوانان را تحت تاثير قرار می دهد. شريعتی نيز مانند آل احمد معجونی از افکار گوناگون را در کتابهايش می ريزد و به همان راه آل احمد می رود.» نويسنده در فصل فرايند نوسازی می گويد در اين مرحله - که به ويژه دوره دوم آن، از ۱۳۰۰ تا ۱۳۵۷ اهميت دارد – نيروهای اصلی اجتماعی تغيير شکل دادند، يک نيروی تازه وارد ميدان شد که همان دانش آموختگان غرب يا فارغ التحصيلان دانشگاههای ايران بودند. اينان جای نخبگان سنتی را پر کردند و دولت را به دست گرفتند. در مرحله اول اين دوره که تا ۱۳۲۰ طول کشيد نوسازی آمرانه جريان يافت و در مرحله دوم تمدن آمريکايی رواج گرفت و همزمان افکار سوسياليستی نيز روشنفکران غير حکومتی را به خود جذب کرد بطوری که در سالهای شصت و هفتاد ميلادی دو جريان موازی در جامعه ديده می شد. « از يک سوی سياست نوسازی شتابزده دولت با بهره گيری از افزايش درآمد نفت و از سوی ديگر جريانی که اين تغييرات را نمی پذيرد و با اين نوسازی به مبارزه بر می خيزد.» نوسازی ايران که در دهه های اخير با پيروی از نظريه مدرنيزاسيون در « وضع غير استعماری وابسته » به صورت آمرانه توسط دولت و نخبگان انجام گرفت، واکنش هايی برانگيخت و کار به جايی رسيد که « تجدد با کفر و استکبار و ثروت و طاغوت مترادف شد و در برابر آن سنت با اسلام و اصالت و استضعاف» به يک معنی در آمد. نويسنده در فصل آخر کتاب می گويد جامعه ايران در دوران نوسازی خود دگرگونی های اساسی بسيار به خود ديده و به ميزان زيادی در راه تجدد پيش رفته است و برخلاف آنچه گفته می شود اين تغييرات در حد ظواهر نيست بلکه ساخت های اساسی در حال تغييرند. باز می گويد که ايران از جمله کشورهای نادری است که طی صد سال اخير در زمينه نوسازی موفقيت هايی به دست آورده است اما ارزيابی اين نوسازی ما را با اشکالات متعددی که وجود داشته آشنا می کند. کسانی می گويند که جنبه کمی بر کيفی غالب شده است، يا آهنگ توسعه سريع بوده است در حالی که جامعه هنوز تاب و توان لازم را برای رويارويی با نوآوری ها نداشته است. برخی کمبود عدالت اجتماعی را مورد توجه قرار می دهند و برخی نيز فقدان بعد فرهنگی را در توسعه اقتصادی ايران عنوان می کنند. و سرانجام برداشت خود را نيز از تجدد به دست می دهد. به نظر می رسد آنچه گفته آمد - در واقع خلاصه ای از مطالب کتاب - نوع نگاه نويسنده را به جريان تفکر در تاريخ معاصر و برخورد ما با تمدن غرب « که بعد از برخورد ايران با اسلام مهمترين پديده فرهنگی تاريخ ايران است » نشان بدهد. يک نگاه غير سياسی و بی طرفانه به فراز و نشيب های جامعه ايرانی که تا کنون مانند آن کمتر ديده شده است. نگاه محققانه ای که آينه ای در برابر روشنفکر ايرانی می نهد تا سرگذشت صد و پنجاه ساله خود را در آن به تماشا بنشيند. «تاريخ صد وپنجاه ساله اخير ايران و خاورميانه با وسوسه غرب، انديشه تجدد و توجه به ناسيوناليسم عجين است و از اين پس نيز ناگزير ساليان دراز چنين خواهد بود.» اين طرز نگاه کردنی است که روشنفکری ايران پيش از سال ۵۷ با آن بيگانه بوده است و گويا بر اثر تکان های سختی که حاصل انقلاب اسلامی است پديد آمده باشد. اين شيوه تحقيق می تواند ما را به آينده خود اميدوارتر کند زيرا بيش از هر طرز برخوردی ما را به فکر می اندازد. ما را چنان در برابر خودمان می گذارد که چاره ای جز نگاه کردن بی تعصب به خودمان نمی ماند.؟؟؟؟؟

No comments: