Wednesday, November 19, 2008

!!'روشنفکری دينی در انقلاب يکدست نبود'

cاجازه بدهيد به مباحث ديگر روشنفکری دينی بپردازيم. روشنفکری دينی در دوره مصدق که ملی گرايی حاکم است بشدت از مصدق حمايت می کند. پس از کودتای ۲۸ مرداد بويژه در دهه پنجاه با سنت گرايان همراه می شود. اين همراهی در همان سالهای اول انقلاب به پايان می رسد اما آيا هنوز هم سنت گرايان را متحد استراتژيک خود می بيند؟ عليرضا علوی تبار: نه. امروزه عمده وجه تمايز روشنفکری دينی از سنت گرايان به همين بر می گردد که ما به دنبال تعبير مدرن از دين هستيم. ممکن است هر دو گروه به منابع واحدی ارجاع بدهند اما نگاهشان متفاوت است. ديگر آن اتحاد استراتژيک به دشمنی استراتژيک تبديل شده است. ولی هنوز هم روشنفکری دينی نمی گويد که سنت و مدرنيته را دو قطبی کنيم. در اينجا دو قرائت از دين در مقابل هم قرار می گيرند. گاهی فاصله اينها آنقدر زياد است که از فاصله دينی و غير دينی بيشتر می شود. مثلا حساسيتی که سنت گرايان به حرف های روشنفکران دينی نشان می دهند گاه از روشنفکران غير دينی بيشتر است. البته نکته ای هست. سنت گرايان احساس می کنند اين [ تفسير قرآن ] يک جايی است که حياط خلوت ما بوده و عده ای آمده اند روی آن دست گذاشته اند. به بقيه کاری ندارند. می گويند شما برو هر چه می خواهی راجع به ليبراليسم بگو، مهم نيست. ولی تفسير قرآن در انحصار من است. روشنفکری دينی اين انحصار را زير سوال برده است. موضوع ديگری هم هست و آن اين است که سنت گرايان تا مدتی پيش، پيوند محکمی با قدرت حاکم داشتند. يعنی در واقع تفسير سنتی از دين، تفسير حکومتی از دين هم بود. به همين دليل وقتی شما آن تفسير را زير سوال می برديد در واقع قدرت را زير سوال می برديد. واکنش شديد آنان يک مقدار بابت تفسير شما نبود، به دليل سست شدن بنياد مشروعيت قدرت بود. اخيراً برخی از سنتی ها دارند خودشان را از حکومت جدا می کنند. اگر اتفاق بيفتد ما می توانيم تفسير سنتی غير حکومتی از دين داشته باشيم. اينها اتفاقا دارند يک مقداری با روشنفکری دينی ارتباط برقرار می کنند. اينها سنت گرايانی هستند که معتقدند پيوند بيش از حد سنت با حکومت و تبديل شدنش به ايدئولوژی حکومت زمينه را برای نابودی آن آماده می کند. در دهه پنجاه برنامه روشنفکری دينی ايدئولوژيک کردن دين به رقابت با ايدئولوژی مارکسيسيتی بود. امروز برنامه اش چيست؟ آيا برنامه خاصی برای سازمان جامعه دارد؟ درباره مفهوم ايدئولوژی من کمی با دکتر سروش اختلاف نظر دارم. مدل دکتر سروش برای ايدئولوژی فاشيسم و مارکسيسم است ولی من ايدئولوژی را وسيع تر می بينم. در واقع حتی تلاش امروزی روشنفکران ضد ايدئولوژی خودمان را هم نوعی ايدئولوژی می دانم. ايدئولوژی به نظر من مجموعه گفتمان های معطوف به عمل سياسی است. همانطور که گفتم يک پيام فرا زمانی و فرامکانی در قلب دين وجود دارد که شما در زمان خودتان آن را معطوف به اينجا و اکنون بازخوانی می کنيد. و اين يک جور ايدئولوژيک شدن ناگزير است که دائم اتفاق می افتد. مشکل اين است که در آن ايدئولوژيک کردن دين که در سال های پنجاه اتفاق افتاد، عناصر ايدئولوژيک – توتاليتر خيلی ميدان پيدا کرد. در واقع آن آرمانشهر گرايی که در آن مقطع وجود داشت بستر را برای توتاليتاريسم فراهم می کرد. اين البته مختص روشنفکری دينی نيست. تقريبا همه روشنفکران ايرانی زمينه را برای پيدايش نوعی توتاليتاريسم ساختند. به جای مذهبی ها هر کس ديگری هم غالب می شد اين اتفاق می افتاد. تازه من معتقدم نهاد روحانيت باعث شد که توتاليتاريسم در ايران تا حدی زيادی با ملايمت عمل کند. اما درباره برنامه روشنفکری دينی. برنامه روشنفکری دينی در دوره جديد چند محور دارد. اولين محور توتاليتاريسم زدايی از دين بود که به جايی رسيده که خودشان فکر می کنند تا حدی انجام شده است. من معتقدم که در اين کار روشنفکری دينی ما نسبت به ساير روشنفکران، نوعی پيش قدمی هم داشته است. البته در داخل کشور. در خارج نه. در خارج کشور ايرانيان مارکسيست زودتر به اين تحول رسيدند. يک عنصر اصلی ديگر برنامه روشنفکری دينی اين بود که توپخانه خيلی سنگينی را عليه سنت تدارک ديد و آنها را کوبيد. اما در حال حاضر به نظرم در روشنفکری دينی تامل و بازنگری ای پيدا شده که نبايد مدرنيته را هم از نقد کنار گذاشت. مثلا روشنفکری دينی در چهار سال اخير به هابرماس بيشتر توجه کرده است و از مکتب تحليلی انگليسی فاصله انتقادی گرفته است. اين به نظر من به دليل اين تامل و بازنگری است که ما خيلی يک طرفه با مدرنيته برخورد کرديم و کاملا دربست پذيرفتيم. حتی از دکتر سروش انتقاد می کنند که چرا عقل مدرن را دربست پذيرفتيد. يا مثلا بعضی ها می گويند چرا پست مدرنيسم را جدی نمی گيريد يا چرا فوکو را جدی نمی گيريد. همين ديشب در يک جلسه سخنرانی، دانشجويی از من پرسيد که چرا برای تو عقلانيت انگليسی و فلسفه تحليلی اينقدر مهم است و سعی می کنی بازخوانی دين را متناسب با آن ببينی. ولی برای مثال نقد دريدا مهم نيست. به من می گفت تو داری با عقلی سازگار می شوی که بی اعتبار است. اخيرا نيز روشنفکری دينی احساس می کند بيشتر آرمان مطرح کرده ولی از راههای رسيدن به آرمان حرفی نزده است. از برابری دم زده اما کمتر گفته چطور می توانيم به برابری برسيم. مکانيسم تحقق آن چيست. از من می خواهند فقط از عدالت دفاع نکنم، بلکه مکانيسم های دفاع از عدالت را هم نشان دهم. اما اينجا سوالی پيش می آيد و آن اين است که اساسا روشنفکری کارش توليد فکر است يا قرار است برای اجرای توليدات خود اقدام سياسی هم بکند؟ به عبارت ديگر آيا روشنفکری و سياستگری دو امر جداگانه نيست و اگر روشنفکر خود برای اجرای افکار خود اقدام کند وارد عوای سياسی نخواهد شد که می تواند جلو گسترش انديشه را بگيرد؟ اين نکته آلان مشکل اصلی ماست. وقتی به خودم نگاه می کنم می بينم در سه حوزه مختلف سير می کنم. يک حوزه دانشگاه است. من اينجا نشسته ام به عنوان استاد، با ملاحظات کاملا فنی و روش شناختی. مثل اينکه من اصلا در ايران نيستم. دانشجويان با شور و شوق کلاس های ديگرشان را تعطيل می کنند می آيند سر کلاس من و خيال می کنند من سر کلاس اقتصاد کلان قرار است نقد فلان و بهمان بکنم. وقتی می نشينند می بينند من دارم حرف های ساموئلسون را می زنم، گاهی بشدت اعتراض می کنند که ما نيامديم سر کلاس شما همان حرف هايی را بشنويم که دکتر فلانی می گويد. می گويم خوب اشتباه آمده ايد. شرمنده ام. يا روزهايی بياييد که قرار است سخنرانی کنم. به غير از وضعيت آکادميک، يک جاهايی برای خودم روشنفکری قائلم و يک جاهايی هم سياست ورز می شوم. لخت می شوم می آيم توی دعوا که حالا کمک کنم اين برنده شود. راست می گوييد اين درهم تنيدگی شئون مختلف، برای من هم هست. البته فقط برای من نيست بلکه کليه ايرانيان اين درد سر را دارند. با وجود اين روشنفکری دينی در سالهای اخير به تفکيک هايی دست زده است مثلا در فکر روشن کردن مرز بين روشنفکر توليد کننده و توزيع کننده بوده است. يعنی بعضی روشنفکران ما توليد می کنند و بعضی [ مثل اهل مطبوعات ]همان انديشه ها را گسترش می دهند و همه گير می کنند. همچنين درباره مرز روشنفکری و سياست ورزی نيز بين روشنفکری دينی ما بحث جدی وجود دارد و همين باعث شده که هسته اصلی روشنفکری دينی ما جذب احزاب نشود. ولی تمام بدنه روشنفکری دينی به کار سياست مشغول اند. بدنه درست، اما ما مشکلاتی هم داريم. از جمله اين مشکلات نسبتی است که جنبش دانشجويی با روشنفکری دينی دارد. جنبش دانشجويی در طول تاريخ خود به عنوان بازوی اجرايی روشنفکری عمل کرده است. جنبش دانشجويی در هر مقطعی آرزوی بخشی از روشنفکری ماست. گاهی اين بازو بناگزير آن سر را هم وارد دعوا می کند. فرض کنيد يک گروه تخريبی به دانشگاه حمله می کند. دانشجويان انتظار دارند برويم آنجا بنشينيم و از آنان دفاع کنيم. دکتر سروش را به زور می کشانند به اين دعواها. به هر حال اين پرسش برای جنبش دانشجويی هم مطرح بود. گفتيم اگر می خواهيد سياسی باشيد، خب مشخص کنيد. يا اگر می خواهيد از طريق آموزشگاهی بر سياست اثر بگذاريد باز هم مشخص کنيد. يا موضع روشنفکری داشته باشيد يا سياست ورز باشيد. يک نوع تامل و بازنگری هم به وجود آمده است. مثلا دکتر سروش وقتی يک نامه سياسی می نويسد از او انتقاد می کنند که چرا شما آمده ايد نامه سياسی نوشته ايد. لازم نيست شما نامه سياسی بنويسيد. اين کار را برای ديگران بگذاريد. شما به کار خودتان ادامه بدهيد. البته گاهی او هم عصبانی می شود و می گويد آخر من هم آدمم عصبانی می شوم و در مواقعی بايد جواب بدهم. معلوم است که دوستان قبول نمی کنند. می گويند شآن شما نيست. اما در واقع اين مشکل از تعهد روشنفکری می آيد. تعهد يکی از عناصر روشنفکری است و هر قدر دن کيشوت وار هم بخواهد به آن عمل کند باز هم روشنفکر نمی تواند بی طرف باشد . پرسشگر: ماه عسل روشنفکران دينی و سنت گرايان از همان آغاز پيروزی انقلاب و بخصوص در اوايل سالهای شصت به پايان رسيد. کدام آرمان های روشنفکری دينی در انقلاب لطمه ديده بود که صف خود را از سنت گرايان جدا کرد؟ عليرضا علوی تبار: روشنفکران دينی سه دوران در پيروزی انقلاب حضور داشتند. روشنفکران طرفدار بازرگان در قالب نهضت آزادی، روشنفکران طرفدار شريعتی در قالب آرمان مستضعفين و ارشاد يا گروههای متعددی که خودشان را ادامه راه شريعتی می دانستند، و بالاخره هواداران مجاهدين خلق. روشنفکران ديگری هم بودند که هنوز حالت بينابينی داشتند. می خواهم بگويم روشنفکری دينی در انقلاب يک دست نبود. برخورد حکومت هم با اينها يکسان نبود. با گروهی کاملا درگير شد و کار به درگيری مسلحانه کشيد؛ برخی گروهها را بشدت سرکوب کرد؛ با يک عده هم مماشات می کرد مثل نهضت آزادی، ولی بعد آنها را هم بطور کامل حذف کرد. روشنفکرانی که بعدها هسته اصلی روشنفکری دينی دوران جديد را تشکيل دادند در واقع مدتی کاملا با حکومت همراه بودند اما وقتی بقيه را سرکوب کردند اينها احساس کردند نمی توانند با اين روند همراه باشند، پس بتدريج خودشان را کنار کشيدند. اين را هم بگويم که روشنفکری دينی که بتدريج در دهه پنجاه جريان غالب شد و جريان سنت گرا را به حاشيه راند، از يک اتفاق ضربه خورد. آن هم اتفاقی بود که در سازمان مجاهدين خلق افتاد. وقتی در سال ۵۴ اعلام کردند که مرکزيت سازمان مجاهدين خلق مارکسيست شده اند، بخش عمده ای از مذهبيون سياسی احساس کردند که مشکل از همين نگاه روشنفکری دينی و تلاش برای بازخوانی دين بر می خيزد و همين است که بستر را برای مارکسيسم فراهم می کند. اين ماجرا به تقويت جريان سنتی و تضعيف روشنفکری دينی منجر شد. چنين ضربه ای بار ديگر در سال ۵۸ بر روشنفکری دينی وارد آمد. با شروع درگيری ها و ترورها، روشنفکری دينی به مثابه اتهام در آمد. چنان شد که در مقاطعی روشنفکری ديگر صفت مثبت تلقی نمی شد. به عنوان مسخره، به عنوان آدمی که در خيالات سير می کند، ذهنی است، جدا از واقعيت هاست، جدا از مردم است،غرب زده است، تسليم غرب است و ... به او نگاه می کردند. طوری شده بود که همه سعی داشتند انگ روشنفکری را از روی خود بردارند. اين در واقع باعث شد که جناح سنتی بر جناح روشنفکری غلبه کند. بعد از دل اين سنت يک نوع بنيادگرايی رشد کرد که سعی می کرد از هر چه مدرن است فاصله بگيرد، بين خودش و مدرن خط کشی کند. اين باعث شد که با روشنفکری دينی هم برخورد شود. از يک مقطعی کتابهای روشنفکری دينی ممنوع شد. کتابهای روشنفکران دينی را از مدارس جمع کردند يا اجازه چاپ ندادند. در واقع روشنفکری دينی پس از ضربه دومی که خورد کاملا به انزوا رفت و شروع به نقد و بازخوانی خود کرد. سوالهای زيادی پيش آمد. چرا به اينجا رسيديم؟ چه شد که از دل آن انقلاب بنيادگرايی بيرون آمد؟ چه شد که کتابهای شريعتی - معلم ايدئولوژيک انقلاب را در مدارس ممنوع می کنند؟ چرا جلو چاپ کتابهای شريعتی را می گيرند؟ به تدريج روشنفکری دينی ديد که اين جريان دارد گريبان اصلاح گرايان درون حوزه ای را هم می گيرد. کتابهای مطهری را هم گزينش می کنند. مثلا کتاب اقتصاد مطهری اجازه چاپ نمی يابد چون آرای آن با ديدگاه سنتی اختلاف دارد. کم کم حتی سراغ روحانيونی که متفاوت بودند هم رفتند. از آن زمان تا شروع دوره بعدی روشنفکری، فاصله ای طولانی وجود دارد که دوره بازخوانی است. روشنفکری دينی شروع می کند شريعتی را دوباره خواندن، خودش را نقد کردن، با خود کلنجار رفتن که چرا مجاهدين خلق به اينجا رسيدند؟ چه عنصری در آنها بود که آنان را به اينجا رساند؟ چرا از دل طرفداران شريعتی گروه فرقان درآمد؟ چرا مجاهدين خلق به همکاری با عراق رسيدند؟ البته در طول جنگ آنقدر درگيری ها حاد بود که اصلا زمينه و بستری برای اين بحث ها وجود نداشت. بعد از جنگ است که نسل جديد روشنفکری بشدت شروع می کند به خواندن. شبانه روز می خواند. خود من از اواخر جنگ شروع کرده بودم به خواندن. داوطلبانه به جنگ رفته بودم. توی سنگر بوديم و کاری نمی کرديم. شب و روز می خواندم - بقيه هم همينطور بودند. مدام در اين فکر بودم که چرا همه چيز به اينجا ختم شد. وقايعی که اتفاق می افتاد همه نامطلوب بود. ترور، اعدام، بمب گذاری، خيانت. مجاهدين همکاری با بعث را پيش آورده بودند. اينها همه شوک آور بود. بعد هم غلبه روحانيونی که بشدت ضد روشنفکر بودند. روحانيون سنتی دوباره بزرگ داشته می شدند. شيخ فضل الله نوری که روشنفکری دينی خود را با او ضد می دانست، کاشانی که روشنفکری دينی با او مخالف بود، ترويج و تبليغ می شدند. شوک های متعددی وارد می شد. برجسته شدن عناصر شديدا ضد روشنفکری. عدول از آرمان هايی که روشنفکری دينی دلش به آن خوش بود، مثل برابری طلبی سالهای اوليه انقلاب، عقب نشينی های پی در پی و ضربات متعدد ديگری که وارد می شد. بعد هم عدم پيروزی در جنگ و طولانی شدن آن. يادم می آيد هر جا می رفتيم اين سوال در بين روشنفکران دينی وجود داشت که کدام عنصر فکری ادامه جنگ را توجيه می کند؟. بعد هم که جنگ يکباره پايان گرفت خودش يک شوک ديگر بود. فکر کرديم پس يک چيزی در فکر ما وجود دارد که مشکل دارد و زمينه ساز توتاليتاريسم است و زمينه ساز خشونت است. فقط هم مخصوص حکومت نيست. توی روشنفکران هم هست. درگيری های سال ۶۰ فقط کار حکومت نبود، حاصل انديشه روشنفکران هم بود. سروش بردش اينجاست که زودتر از همه جواب خودش را مطرح کرد: توتاليتاريسم. به اين نتيجه رسيديم که در انديشه ما عنصر توتاليتر وجود دارد که بايد نقدش کنيم و از آن فاصله بگيريم. اين دوره دوره تامل و سکوت بود. در عين حال شوک های ديگری وارد می شد. مثل شوک اعدام داخل زندانها. در آن موقع روشنفکری دينی با آقای منتظری همراهی کرد و نامه هايی به او نوشتند. ولی خب شوک آن ماند. در اين ميان فروپاشی حکومت های ايدئولوژيک را هم نبايد ناديده گرفت. امکانی پيش آمده بود عده ای از ما رفته بوديم دوشنبه. هر چه می ديدم فاجعه بود ... خيابان اصلی را که آمديم رسيديم به گوسفند سراهای وحشتناکی که در دهات ايران هم نديده بودم. ای خدا اين شهر دوشنبه است؟! پس اينها در اين هفتاد سال چه کار می کردند؟ به هر حال روشنفکری دينی به نوعی طعم خشونت را چشيد. خشونت عليه خودش، عليه دوستانش و هم در مرگی که دائم شاهدش بود. من فکر می کنم عنصری که بيش از هر چيز موجب بيداری روشنفکری دينی شد، عنصر خشونت فراگير دهه شصت بود. در جنگ، در ترورها در اعدام ها. برای اولين بار روشنفکر ما با تمام وجود خشونت را احساس کرد. همين بود که به نظرم روشنفکری دينی را بيدار کرد. بيش از نيمی از اين خشونت ها به هر صورت به حکومت بر می گردد که متاسفانه روشنفکری دينی خودش به نوعی شريک آن بود. بنابراين جای گله نمی ماند. لابد مسائل انقلاب فرهنگی را به ياد داريد. علاوه براين تا سال ۷۸ – ۷۹ روشنفکری دينی در حکومت حضور دارد و بيشتر مطبوعات جدی و پر تيراژ در اختيار آنان است و به قول شما توزيع کننده افکار روشنفکری دينی است. در تاريخ روشنفکری ايران بی سابقه است که بخشی از روشنفکری اينهمه امکانات در اختيار داشته باشد. برای اولين بار بود که امکانات گفتن و نوشتن همه در اختيار روشنفکری قرار داشت. اگر ديگران غير خودی بودند روشنفکری دينی که خودی بود. نه. ببينيد در سال ۷۶ اتفاقی در ايران افتاد و آن هم اين بود که حاکميت دوگانه شد. سالهای آخر دوره آقای هاشمی تلاشی صورت گرفت برای آنکه حکومت کاملا يکپارچه شود و حتی هاشمی هم حذف شود، ولی يک خطای محاسبه روی داد که حاکميت را دوگانه کرد. روشنفکری دينی که پتانيسلی را جمع کرده بود با يک خطای محاسبه جريان مقابل که فکر می کرد اينها فقط می آيند تنور را داغ می کنند و اتفاقی نخواهد افتاد، ناگهان وارد حکومت شد. روشنفکران دينی تا سال ۷۶ عمدتاً يا کار آکادميک می کردند يا کار پژوهشی، و هيچ کدام در حکومت نبودند. مسئوليت نداشتند. بخصوص بعد از استعفای آقای خاتمی از وزارت ارشاد ديگر همان خرده عناصری هم که بودند، کنار رفتند. در سال ۷۶ روشنفکری دينی در واقع شريک حکومت نمی شود، وارد حکومت می شود. سهيم می شود. اول قوه مجريه را می گيرد، بعد قوه مقننه را هم می گيرد. به اين ترتيب اين يک حکومت تازه است. در واقع حکومتی که از سال ۷۶ بر سر کار می آيد ادامه حکومت قبل نيست. يک حکومت تازه و دو گانه است. يک طرفش کاملا دست آن جناح است و يک طرفش کاملا افتاده دست اين جناح. اگر بخواهيد ارتباط روشنفکری دينی را با حکومت دوره بندی کنيد اينطور است که تا سال ۶۰ روشنفکری دينی به صورت دولت موقت يا به اشکال ديگر، مثلا در ستاد انقلاب فرهنگی جايگاه جدی در حکومت دارد. از اين سال به حاشيه رانده می شود. در حاشيه ماندن تا سال پايان جنگ هم ادامه می يابد که هم حالت درونی دارد هم حالت بيرونی. يعنی نه حکومت اينها را می خواهد، نه اينها آماده ورود به حکومت هستند. در پايان جنگ روشنفکری دينی هم از پوسته خود بيرون می آيد و هم از انزوای داخلی و به ايده های روشنی می رسد اما حکومت ديگر او را نمی خواهد. از پايان جنگ تا سال ۷۶ جايی در حکومت ندارد. سال ۷۶ در واقع بازوهای اجرايی روشنفکری دينی داخل حکومت می شوند. اين يک اتفاق تازه است يعنی با وضع قبل کاملا متفاوت است. در واقع اصلاح طلب ها که ايده های خود را از روشنفکران دينی گرفته اند وارد قدرت می شوند اما کماکان روشنفکری دينی بيرون از حکومت می ماند. هيچ کدام از روشنفکران دينی به حکومت دعوت نمی شوند. حتی بعد از سال ۷۶ . به غير از خود آقای خاتمی به غير از شخص آقای خاتمی. اما تيم آقای خاتمی هم روشنفکران دينی نبودند. تيم او را تکنوکرات ها و بوروکرات ها تشکيل می دادند. خاتمی اصلا سراغ روشنفکران دينی نيامد. بالاترين حکمی که آقای خاتمی به يک روشنفکر داد به آقای حجاريان بود که او هم مشاور شد. حتی حاضر نشد به او يک مسئوليت کوچک بدهد. آقای خاتمی بشدت از روشنفکری دينی پرهيز می کرد. سهل است حتی ارتباط خود را هم با روشنفکری دينی قطع کرده بود. فرض کنيد تا قبل از آمدن آقای خاتمی، وزارت ارشاد مرا دعوت می کرد که بروم ديدهای انتقادی ام را بگويم. می رفتم می گفتم. دوره آقای خاتمی ديگر دعوتم نمی کردند. گفتند نيا. يا دکتر سروش را کاملا کنار گذاشتند، مجتهد شبستری را هم همينطور، همه را. آقای خاتمی تا روز آخری که رفت حاضر نشد يک جلسه با روشنفکران دينی بنشيند. ظاهراً نگران بود که حساس بشوند. نمی دانم چقدر توجيه بود و چه اندازه واقعا جای نگرانی داشت. شايد هم کاراکتر خود آقای خاتمی اينطور بود. البته در جبهه اصلاحات هم يک اتفاقی افتاد. از دوره دوم رياست جمهوری آقای خاتمی روشنفکران اصلاح طلب به حاشيه رفتند و تکنوکرات ها و بوروکرات ها امور را به دست گرفتند. الان در احزاب اصلی اصلاح طلب که نگاه کنيد هيچ چهره روشنفکری نيست. يعنی آن فکر که روشنفکران به دليل انتزاعی انديشيدن، به دليل بی توجهی شان به واقعيت ها و امکانات خطر ايجاد می کنند در اصلاح طلبان هم پديد آمد. از يک مقطعی از حرف های ما می ترسيدند. اين حرف های شما سوال های ديگری پيش می آورد. گوهر روشنفکری دينی تفسير عقلانی از دين است اما کوشش هايش در اين راه تا اينجا که هستيم دو بار پياپی يکی در سال ۵۷ و ديگر در سال ۷۶ به نفع سنت گرايان تمام شده، آيا اين تجربه ها کافی نيست که نتيجه بگيريم تفسير عقلانی از دين ميسر نيست؟ علت شکست نوع نگاه روشنفکری دينی به دين نبود، در هر دو مقطع ضعف های ديگری سبب شکست شان شد. يکی از مشکلات شديد روشنفکران ايرانی فقدان نهادهای مستقلی است که بتواند آنها را حفظ کند. مثلا ما هيچ انجمنی، ان جی اويی، چيزی نداريم که به کمک آنها بتوانيم روی پای خودمان بايستيم. مگر سنت گرايان در سال ۵۷ داشتند؟ بله داشتند. آنها يک سابقه تاريخی بازاری دارند. همين نهاد روحانيت می توانست خودش را از طريق وجوه شرعی که از مردم می گرفت، تغذيه مالی کند. روشنفکران ما اصلا چنين تجربه هايی ندارند. يعنی تجربه ادامه دادن به زندگی، مستقل از حکومت. اينکه خارج از امکانات دولتی بتواند برای خودش چيزی فراهم بکند. ما در هر دو بار با شرکايی وارد سياست شديم. آن دفعه با بخشی از جناح سنتی و روحانيت، و اين بار با بخشی از جناح چپ سنتی ايران، روحانيون مبارز و ديگران. در واقع ايده پردازی را روشنفکران دينی می کردند اما مديريت دست آنها بود. در هر دو بار عناصری که در اجرا بودند اندک اندک اين ايده پردازان را مانع تصميم گيری خود يافتند و راحت کنارشان گذاشتند. مجلس ششم حتی يک بار هم از ما نظر نخواست. در حالی که اسمش اين بود که روشنفکران دينی آنجا هستند. مرکز پژوهش های مجلس حتی حاضر نشد با يکی از روشنفکران دينی قراردادی ببندد يا پروژه ای به آنها بدهد. لابد فکر می کردند اينها بچه های خوبی اند اما خيلی خيال پردازند، همش هم نق می زنند. بالاخره خصلت روشنفکری هم اين است که شما هميشه منتقد هستيد و اين مديران اجرايی را خوش نمی آيد، عصبانی شان می کند. البته آثار اين طرز عمل در شکست بعدی ظاهر شد. يعنی يکی از عللی که زمينه اتفاقات اخير را ساخت اين بود که جبهه دوم خرداد و اصلاح طلبان کم کم از يک هسته انديشه پرداز که آزاد از الزامات حکومتی باشد، بی بهره شده بود. به هر حال می خواهم بگويم علت شکست روشنفکری دينی را که شما به آن اشاره می کنيد بايد در جاهای ديگر جست. در نوع سازماندهی و اختلافات درونی روشنفکران. روشنفکری ما بشدت خودستيز است. نه فقط روشنفکران دينی همه روشنفکران ما خود ستيزند. هرجا که بيکار می شوند اول سر همديگر را می تراشند. رويهمرفته من علت شکست را در نوع سازماندهی، خودستيزی روشنفکران و متحدانی می بينم که هر دو بار انتخاب کرده بوديم، و البته عناصر نامساعد خارجی. من شخصا نمی توانم تاثير نامطلوبی را که تهديدهای آمريکا روی فضای ايران گذاشت ناديده بگيرم. در سالهای دورتر هم ترورها همين تاثير را گذاشته بود. ترورهايی که سازمان مجاهدين شروع کرد بيشتر دامن روشنفکران نهضت آزادی را گرفت که اصلا اهل دعوا نبودند. بازرگان بايد جواب ترورهايی را می داد که رجوی دستورش را داده بود. بنابراين آن تفسير عقلانی زير سوال نرفت. کماکان مشروع و قدرتمند باقی ماند.؟؟؟؟؟

No comments: