Monday, July 7, 2008

!!!!!!!!شاهنامه پشت هفت خوان


یکی از مهم ترین اساطیر ما در ادبیات فارسی، اسطوره رستم است. این اسطوره در شاهنامه ‏نوشته شده است. اثری از هشت قرن قبل از فردوسی. در یکی از داستانهای رستم چنین آمده ‏است که " کیکاووس در قلعه ای در مازندران اسیر است. رستم به نجاتش می‌رود و در راه از ‏هفت بلا جان سالم به در می‌برد." اسب او برای نجات کیکاووس با شیری می جنگد، بعد از ‏بیابانی بی آب می گذرد، بعد به جنگ اژدها می رود، بعد با زنی جادوگر نبرد می کند، بعد با ‏مرزبانی ترسناک مواجه می شود، بعد به جنگ دیوی به نام ارژنگ می رود، بعد با دیو سفید ‏مبارزه می کند. این هفت خوان یا هفت مرحله برای نجات یک دوست است. ما برای نجات ‏دوستانمان این همه دردسر داریم، ببینید برای جنگ با دشمنان مان چقدر مشکل داریم.هفت خوان نه در تاریخ بلکه هر روز ‏ در تهران وقتی می خواهید به آرایشگاه بروید و موهایتان را آرایش کنید، مشکل دارید، پلیس ‏شما را ممکن است بازداشت کند، اگر شانس بیاورید به آرایشگاهی می روید که در یک ماه ‏گذشته همه هزینه هایش دو برابر شده، بعد اگر شانس بیاورید تلفن می زنند و خبر می دهند که ‏دوست تان از زندان آزاد نشده و اگر شانس نداشته باشید می گویند دوست تان هنوز زندانی ‏است. بعد موقعی که موهایتان را کوتاه می کنند، پلیس ممکن است سربرسد و آرایشگاه را ‏تعطیل کند و شما را بخاطر اینکه می خواهید زیبا باشید زندانی کنند، اگر در آرایشگاه پلیس ‏حمله نکند، ممکن است نیم ساعت بعد در خیابان به شما گیر بدهند. و اگر همه چیز درست ‏پیش برود شما به خانه می رسید و با شوهر خسته ای مواجه می شوید که می خواهد ببیند شما ‏برای چه خودتان را خوشگل کرده اید. آیا پای مرد دیگری در میان است؟هفت خوان در آرایشگاه شما برای رفتن به آرایشگاه باید هفت خوان را پشت سر بگذارید، برای رفتن به یک مهمانی ‏ساده باید همین کار را بکنید، برای درس خواندن در دانشگاه موانع دیگری وجود دارد، برای ‏رد شدن از خیابان هم همین مشکل را دارید. البته، نه، برای رد شدن از خیابان مشکلی وجود ‏ندارد. فقط ممکن است تصادف کنید و بمیرید. اگر بمیرید برای دفن شدن باید هفت مرحله را ‏پشت سر بگذارید. البته در این مرحله خیال شما راحت است. چون روح شما در حالی که از ‏دست قوانین بی حساب و کتاب کشور راحت شده است، می خندد و به دیگرانی نگاه می کند که ‏دارند هفت خوان را پشت سر می گذارند.خوان اول، حکومت اولین مانع برای نشر در ایران حکومت است، منظورم دولت نیست، چون اگرچه رسما دولت ‏است که وظیفه کنترل نشر را برعهده دارد، اما در ایران علاوه بر دولت، حکومت هم در ‏کتابی که شما نوشته اید، دخالت می کند. نه تنها در نوشته شما، بلکه در نوشته ای که یک نفر ‏در اروپا یا آمریکا صد سال قبل در دفاع از دولتش نوشته است، به عنوان نوشته ای علیه ‏حکومت فعلی جمهوری اسلامی رای می دهد و جلوی کتاب شما را می گیرد. گاهی اوقات ‏کتابی که شما نوشته اید اجازه چاپ دارد، و شما جایزه بهترین کتاب سال را از وزیر دولت ‏موجود گرفته اید، اما حکومت جلوی کتابی را که دولت اجازه اش را داده است، می گیرد. ‏گاهی اوقات نویسنده ای توسط حکومت زندانی است، اما دولت از کتابش حمایت می کند، یا ‏نویسنده ای توسط دولت حمایت می شود، اما توسط دولت سرکوب می شود. به همین دلیل ‏وقتی شما کتابی می نویسید همیشه باید یادتان باشد که حتی اگر وزیر دولت هم باشید، باز هم ‏ممکن است حکومت جلوی شما را بگیرد. اکبر گنجی در زندان کتابی نوشت که دولت از او ‏حمایت کرد، اما حکومت او را زندانی کرد، خانبابا تهرانی کتابی نوشت که دولت به او اجازه ‏چاپ آن را داد، اما حکومت اجازه ورود او را به کشور نداد. من کتابی نوشتم که حکومت مرا ‏زندانی کرد و دولت بخاطر آن کتاب به من جایزه داد. خوان دوم، دولت ها و دولت های بعدی اما، وظیفه کنترل کتاب در ایران رسما به عهده دولت است. دولت به شما اجازه چاپ می دهد، ‏به ناشر شما مجوز می دهد که وجود داشته باشد، هر کتاب هر بار باید از وزارت ارشاد اجازه ‏انتشار بگیرد، و مهم تر از همه این که دولت از کتاب حمایت می کند. البته، باید به یادتان باشد ‏که در ایران دولت معنی مشخصی ندارد، مثلا دولتی که امسال آزادی می دهد، دولتی است که ‏سال دیگر همان آزادی را که خودش داده است لغو می کند، کتاب شما ممکن است در این ماه ‏اجازه چاپ داشته باشد، اما یک ماه بعد ممنوع باشد. ممکن است شما بخاطر اینکه در ایران ‏زندگی نمی کنید، کتاب تان چاپ نشود، یا حتی برعکس، فقط به این دلیل کتاب تان چاپ شود ‏که در ایران زندگی می کنید. در دولت ایران وزارتخانه ای است که در آن هشت نفر تصمیم ‏می گیرند که آیا شما حق دارید منتشر شوید یا نه. آنها دوست دختر را به نامزد، بوسه را به ‏نگاه، رابطه جنسی را به ازدواج، اتومبیل را به اتوبوس، شکوفه را به هویج و هر چیزی را ‏به هر چیزی که لازم باشد تبدیل می کنند. اشتباه نکنید، یک قانون ثابت وجود ندارد، امسال ‏طرفداری از فیدل کاسترو شما را سه سال زندانی می کند، در حالی که ده سال بعد مخالفت با ‏فیدل کاسترو کتاب شما را ممنوع می کند. ممکن است کتاب شما بعد از اینکه معلوم شد ‏نویسنده اش کیست اجازه چاپ نگیرد. در جمهوری اسلامی هشت نفر هستند که خوشبخت ‏ترین آدمهای ایران هستند، آنها بوسه ها و عشق و سکس و حقیقت و آزادی را می خوانند و ‏برای اینکه شما به جهنم نروید، آنها را ممنوع می کنند، و خودشان همه آنها را می خوانند. ‏تقریبا همه سانسورچی های کتاب در ایران پس از چند سال با جمهوری اسلامی مخالف می ‏شوند، چون همه چیز را می دانند. دولت ایران در طول هشت سال دوران خاتمی بیشترین ‏آزادی را برای کتاب بوجود آورد و در حال حاضر اکثر افرادی که این کار را کردند خودشان ‏در ایران زندگی نمی کنند.خوان سوم، مدیر انتشارات نمی خواهم بگویم در ایران همه چیز دولتی است، اما شاید بتوانم بگویم دولت در ایران همه ‏چیز است. دولت به همه چیز یک انتشارات کار دارد، به او کاغذ دولتی و وام می دهد، به او ‏اجازه می دهد در نمایشگاههای سالانه حضور پیدا کند، و در عوض ما به جای اینکه مجبور ‏باشیم چهره کاملا تلخ ماموران اداره سانسور دولت را ببینیم، می توانیم چهره ماموران نسبتا ‏تلخ انتشارات را ببینیم. ناشر مجبور است ساعتش را با دولت تنظیم کند. مانع سوم برای انتشار ‏یک کتاب بدون تردید انتشارات است. من کتابی در مورد مادرم می نویسم و آن را به ‏انتشارات می برم، ناشر کتاب را می گیرد و می خواند و آن را کنار می گذارد و می گوید: آیا ‏بهتر نیست به جای مادر پیرت، درباره زنی جوان چیزی بنویسی؟ می گویم نه، فقط می خواهم ‏درباره مادرم بنویسم. ناشر می گوید: این روزها کسی کتابی در مورد مادر نمی خرد. زنان ‏جوان مهم ترند. چطور است کتابی درباره زنان جوان بنویسی. می گویم: من کتابی درباره ‏مادرم نوشته ام. می گوید: خوانده ام، ولی زنان جوان مهم ترند. بنویس که زنان جوان مبارزه ‏می کنند، می نویسم، بنویس که زنان جوان می خواهند همه چیز را تغییر دهند، می نویسم، ‏بنویس که زنان جوان می خواهند با سنت های پوسیده مبارزه کنند. می نویسم، بنویس که زنان ‏جوان می خواهند درس بخوانند و از زیر یوغ مردان راحت شوند. می نویسم. کتاب پس از سه ‏ماه تمام می شود. و من کتابی را که درباره مادرم نوشته ام، می گیرم و به خانه می آورم و ‏بالای تخت بیماری مادرم دفن می کنم. سه ماه بعد در ساعت هشت صبح ناشر مرا صدا می ‏زند، می روم. می گوید: تو می خواهی مرا بکشند؟ تو می خواهی ماشین و خانه ام را بگیرند؟ ‏تو می خواهی مرا بدبخت کنی؟ تو می خواهی زنم از من جدا بشود؟ تو می خواهی انتشارات ‏من بی اعتبار شود؟ می گویم: نه، اصلا. می گوید: تو به این فکر نکردی که من اگر بخواهم ‏درباره آزادی زنان کتاب چاپ کنم بیچاره می شوم؟ می گویم: چرا؟ چیزی شده؟ می گوید: بله، ‏امروز وزیر عوض شده و گفته اند که کتاب تو غیر قابل چاپ است و کتاب را می دهد به ‏دست من. اما به من می گوید: ببین، من فکر کنم با این وزیر جدید بهترین وقت برای چاپ ‏کردن همان کتابی که درباره مادرت نوشتی است. وزیر جدید فقط پیر زن ها را دوست دارد. ‏اگر کتابی درباره مادر مادر بزرگت بنویسی سه روزه، اگر درباره مادربزرگت بنویسی دو ‏هفته ای و اگر درباره مادرت باشد، در عرض یک ماه اجازه اش را می دهند. یک ماه بعد ‏مادرم به من لبخند می زند، او وزیر فرهنگ را دوست دارد.خوان چهارم، ویراستار در کشورهای دیکتاتوری، ما یک شانس بزرگ داریم، همیشه افرادی هستند که به جای ما فکر ‏می کنند. آنها خطرات را تشخیص می دهند و مواظب ما هستند. یکی از این افراد ویراستار ‏من است. او در سالهای جوانی پنج سال به زندان رفته است و هیچ کس نمی تواند به او بگوید ‏که حقیقت چیست، او حقیقت را بدون اینکه حتی یک شورت پوشیده باشد، آنجا دیه است. ‏ویراستار مرا دوست دارد. او استعداد مرا در نویسندگی می ستاید، و هر روز به جای من و ‏همه نویسندگان فکر می کند. او نمی تواند بنویسد، اما می داند ما چه چیزی باید بنویسیم. او بلد ‏است کدام کلمات را اصلاح کند که ما نه به جهنم برویم و نه به زندان. با کتابی که درباره ‏سوزاندن ساحره ها در قرن پانزدهم در بلژیک نوشته ام بسراغ او می روم. من عصبانی ام که ‏چرا در قرن پانزدهم در شهری به نام وان ایکس سی هزار زن را به اتهام جادوگری توسط ‏کلیسا سوزانده اند. ویراستار به چشم هایم خیره می شود و می گوید، تو چطور دلت می آید سی ‏هزار زن را بسوزانی؟ من شگفت زده می شوم. من؟ من نمی خواستم بسوزانم. آنها سوزاندند. ‏ویراستار می گوید، خیلی زیاد است. بخاطر زن و دختر و مادر خودت می گویم، بهتر است ‏کمترش کنی. می گویم، این یک واقعیت تاریخی است. او می گوید، پس می خواهی دوستی ‏مان به هم بخورد؟ می گویم نه. می گوید، بخاطر من. لطفا حداکثر سه هزار تا را بسوزان. ‏تازه سه هزار تا هم زیاد است. می گویم، ولی واقعیت چه می شود؟ می گوید: من را بیشتر ‏دوست داری یا واقعیت را. دلم نمی خواهد ناراحتش کنم. ما ایرانی ها اینطوری هستیم. می ‏گویم باشد، می نویسم سه هزار تا. و می گوید، اصلا ناراحت نباش، بلژیکی ها اصلا متوجه ‏این موضوع نمی شوند می گویم بسیار خوب، سه هزار نفر را بخاطر اعتقاد نداشتن به کلیسا ‏در آتش سوزاندند. ویراستار به من خیره می شود و می گوید، به نظرم بهتر است از آتش ‏سوزی صرف نظر کنی. چرا نمی نویسی در جنگ کشته شدند، چه فرقی می کند، به هر حال ‏کشته شدند. بنویس در جنگ کشته شدند. می گویم، مطمئنی بلژیکی ها نمی فهمند؟ می گوید ‏مطمئنم. می نویسم سه هزار نفر در جنگ علیه کلیسا کشته شدند. ویراستار نگاهی به من می ‏کند و می گوید، برای تو مردم کشور خودت مهم ترند یا بلژیک؟ بدون تامل می گویم کشور ‏خودم. نگاهی به من می کند و می گوید: پس بیا داستان کشته شدن سه هزار سرباز ایرانی در ‏جنگ را بنویس. می گویم: آخر، این یک کتاب تحقیقی است درباره بلژیک، اصلا ربطی به ‏ایران ندارد، می گوید: تو که بخاطر من از 27 هزار زن بدبخت سوزانده شده صرف نظر ‏کردی، اصلا بلژیک را بگذار کنار و بیا کتابی درباره کشتگان جنگ ایران بنویس. می گویم، ‏ولی من نمی خواهم چنین چیزی بنویسم. من می خواهم درباره چیزی دیگر بنویسم. می گوید: ‏مرا بیشتر دوست داری یا بلژیکی ها را؟ فکری می کنم و می گویم. اصلا نمی خواهم کتابی ‏بنویسم، صرف نظر کردم. و می روم. سه ماه بعد چکی برایم می رسد، پول زیادی است، ‏همراه با تعداد پنجاه نسخه کتاب، کتابی است درباره " روزی که با اسلحه بلژیکی ها سربازان ‏کشورمان را کشتند." نگاهی به کتاب می کنم. این مزخرفات را چه کسی نوشته است؟ اما نام ‏نویسنده آشناست. صبر کنید. مثل اینکه نویسنده کتاب منم. و بعد من می شوم یکی از منابع مهم ‏درباره تاریخ جنگ. مردی که همه چیز را درباره جنگ می داند. شبها خواب سی هزار زن ‏بلژیکی را می بینم که سوزانده می شوند. ویراستار من کلماتی را تغییر می دهد که باعث می ‏شود بتوانم کتابم را چاپ کنم، مثلا چنین تغییراتی؛ " است" می شود " نیست"، " عشق" می ‏شود " نفرت"، " بود" می شود " نبود"، "زمستان سرد" می شود " بهار زیبا"، " می خواستم ‏خودم را بکشم" می شود" می خواستم دیگران را نجات دهم"، " فرار کردم" می شود " ‏مقاومت کردم" و هزار چیز دیگر خوان پنجم: مردم ایران ما ایرانی ها در هر حال ایرانی هستیم. حتی اگر در ایران به دنیا نیامده باشیم، حتی اگر ‏فارسی بلد نباشیم. حتی اگر سالها از ایران ما را بیرون کرده باشند. ولی در هر حال ما عاشق ‏ایران هستیم. شما نمی دانید ولی من می خواهم به شما موضوع مهمی را بگویم. در ماههای ‏گذشته، ترکیه همسایه شمالی ما مولانا جلال الدین رومی که تمام اشعارش فارسی است، ترک ‏خواند، از طرف دیگر کشورهای عربی هم خیام و رازی را که در ایران به دنیا آمده و در ‏ایران زندگی کردند، عرب خواندند. ایرانیان از این موضوع سخت رنجیده خاطر شدند و ‏احساس کردند ثروت شان دزدی شده است. در حالی که ترک ها و عرب ها کار بدی نکرده ‏بودند، آنها بزرگداشت برای سه دانشمند برگزار کرده بودند، دانشمندانی که ایران حاضر ‏نیست برای آنها جشنی برگزار کند. ما ایرانی ها به نویسندگان مان فخر می کنیم، اما اجازه ‏نمی دهیم آنها حتی در کشور خودشان زندگی کنند، یا آثارشان را در ایران به چاپ برسد. ‏بخش وسیعی از بزرگترین شعرا، فیلسوفان، دانشمندان و متفکرین هشت قرن گذشته در ایران ‏ممنوع الچاپ هستند. آثار آنها نمی تواند در ایران منتشر شود و اگر کشور دیگری آثار آنها را ‏منتشر کند، ما علیه آنها ادعا خواهیم کرد. اما یادتان باشد که این مساله دیروز ایران نیست، ‏تقریبا همه نویسندگان برزگ ایرانی یا در بیرون ایران در غربت مردند و ماندند، یا در ایران ‏تا آخر عمر وجودشان ممنوع بود. تقریبا همه طنزنویسان ایرانی آثارشان در ایران ممنوع ‏است. اگر سی سال بعد فرانسه مدعی شود که پزشکزاد طنزنویسی فرانسوی بود یا آمریکا ادعا کند که نادرپور و صادق چوبک شاعر و داستان نویس آمریکایی بودند، ما از آنها ‏گله خواهیم داشت. در حالی که فرانسوی ها حق دارند از ما بپرسند اگر پزشکزاد بزرگترین ‏طنزنویس ایرانی است، پس چرا چهل سال او را به کشورش راه نمی دادید؟ با این همه ما ‏ایرانی هستیم. حتی اگر یک ایرانی رئیس جمهور اسرائیل هم بشود بیماری ایرانی بودن او را ‏ترک نمی کند. یک نماینده مجلس هلند و یک خبرنگار بزرگ ایرانی تبار در اروپا هنوز در ‏گوشه ذهن شان ایرانی هستند. البته من خوشحالم که ایرانی هستم، تقریبا می توانم بگویم که ‏اگر سی سال هم در بلژیک زندگی کنم و بلژیکی ها در تمام زندگی جز خوبی با من نکنند، در ‏اولین فرصت به آنها خیانت می کنم و هرچه در مورد آنها بدانم به دولت ایران خواهم گفت. ‏بله، ما ایرانی هستیم. به همین دلیل یکی از بزرگترین سانسور کننده های ما سرزمین ایران و ‏مردم آن هستند. ما می توانیم درباره خودمان هر جوکی دوست داریم بگوئیم، اما به محض ‏اینکه آن را نقدی بر آداب و اخلاق ایرانیان بدانیم خائن تلقی می شویم. به همین دلیل است که ‏بسیاری از ایرانیان ترجیح می دهند شاعر بزرگ شان در ایران خفه بشود و بمیرد و هیچ ‏شعری نگوید، اما در آمریکا زندگی نکند. ما ایرانی ها افتخار می کنیم و همه موظف به افتخار ‏هستیم، به تاریخ سه هزار ساله، به سرزمین بزرگ، به شعر فارسی، به گذشته پر از افتخار و ‏به اینکه ما همیشه بهتر از این که هستیم، هستیم. این چیزی است که همیشه شما را محدود می ‏کند. شما حق انتقاد کردن به ایرانی بودن را ندارید. به همین دلیل است که وقتی در ایران به ‏کسی می گوئید می خواهم برای همیشه ایران بمانم و با ناملایمات مبارزه کنم، می گویند " تو ‏دیوانه ای" و وقتی می گویی نمی توانم بمانم و کاری بکنم " می گویند تو خائنی!"خوان ششم، پدر و مادر و فرزندان نویسنده خوان ششم، یا مانع بزرگتر من هستم، من، مادرم، برادران و خواهرانم، فرزندانم و گاهی ‏دوستانم. داستانی نوشته ام که در آن از مرا کتک زده اند و تنبیه کرده اند، نمی دانم شاید من ‏کسی را کتک زده ام. این داستان از نظر حکومت و دولت مشکلی ندارد، ویراستار هم آن را ‏می پسندد، او می گوید، اتفاقا درگیری های فیزیکی میان نویسنده و خویشان اش جذاب است، ‏ناشر هم مشکلی ندارد، او هم می گوید اگر ما چهره ای خشن و وحشتناک از نویسنده نشان ‏بدهیم اداره سانسور راحت تر به ما اجازه می دهد. مردم ایران هم مشکلی ندارند، آنها می ‏گویند تو بپذیر که این خصوصیات بد تو از فرهنگ غیر ایرانی ناشی شده است. داستان را می ‏نویسم، اما بزرگترین اشتباه من زمانی آغاز می شود که پدرم داستان را می خواند، با چشمانی ‏اشکبار بسراغم می آید. می گوید: تو گفته ای که من در دوران کودکی کتک ات می زدم؟ من ‏پیرمردی خسته ام، آیا من تو را کتک می زدم؟ هنوز جای ضربه های او پشتم است، می ‏گویم، نه، ولی مادرم گاهی که عصبانی می شد مرا کتک می زد. مادرم سر می رسد و می ‏گوید: می خواهی آبروی مرا ببری. می گویم: مادر! تو مرا کتک می زدی و پدرم هم تو را ‏کتک می زد. مادرم می گوید، و تو می خواهی این چیزها را بنویسی؟ می گویم: ننویسم؟ ‏انگار که سووالی کاملا احمقانه کرده باشم. می گوید: نه، ننویس. ششمین مانع زندگی ‏خصوصی ماست. من نمی توانم از عشق و نفرت در خانه پدری بنویسم، نمی توانم بنویسم ‏عاشق زنم شدم. چون اگر بنویسم مجرم هستم. اگر قبل از ازدواج عاشق اش شده باشم، مجرم ‏هستم و اگر بعد از ازدواج عاشق اش باشم کسی باور نمی کند. حتی رابطه خودم و فرزندانم ‏را هم نمی توانم بنویسم. من نمی توانم بنویسم که دخترم دوست پسر دارد، چون مردم به من ‏چنان نگاه می کنند انگار من جاکش هستم. تو نمی توانی در مورد زندگی خصوصی ات چیزی ‏بنویسی. نه می توانی بنویسی خواهرت در نوجوانی عاشق شده بود، چون شوهر خواهرت او ‏را بعد از بیست سال طلاق می دهد، نمی توانی بنویسی پدرت در شب به دنیا آمدنت از بس ‏ودکا خورده بود زن خودش و زن همسایه را عوضی می گرفت، چون اگر این را بنویسی ‏پدرت را دستگیر می کنند و اگر مرده باشد زن همسایه را می گیرند، نمی توانی درباره ‏دخترت بنویسی، چون دخترت با تو قهر می کند. نمی توانی بنویسی با زن سابق ات دعوا ‏کردی چون زن سابق ات از دست تو ناراحت می شود، نمی توانی بنویسی وقتی بمباران شد ‏از ترس شلوارت را خیس کردی، چون به عنوان نویسنده ای ترسو شناخته می شوی و دیگر ‏کسی تو را دوست ندارد. و هیچ کدام از این چیزها را نمی توانی بنویسی، یادت باشد همیشه ‏خانواده همراه توست، در نوشتن، ننوشتن، در سفر، در همه جا.خوان هفتم، نویسنده و حالا می رسیم به بزرگترین مانع در نویسندگی در کشور من. من، من، من، من. یکی از ‏بزرگترین موانع من هستم. من نمی توانم چنان که هستم باشم. من نمی توانم یک نویسنده ‏معمولی، یک انسان معمولی، یک شهروند معمولی باشم. در کشوری مانند ایران من یک ‏سیاستمدار هستم، چون خوانندگان انتظار دارند من به جای همه سیاستمداران حرف بزنم، در ‏کشوری مانند ایران من رهبر حزب هستم، چون حزبی وجود ندارد و من وجود دارم و باید به ‏عنوان رهبر حزب حرف بزنم. من باید درباره انتخابات نظر بدهم. در کشوری مثل ایران من ‏باید به عنوان معلم اخلاق مردم را به بهشت راهنمایی کنم، چون همه معلمان اخلاق قبلا به ‏جهنم رفته اند و کسی حرف آنها را باور نمی کند، به همین دلیل من باید مردم را نصیحت کنم، ‏اگرچه من اصولا و شخصا ترجیح می دهم به جهنم بروم، چون قصد دارم در آینده هم در ‏جلسات رنسانس دوم شرکت کنم. در کشوری مانند ایران من باید قهرمان سیاسی و اجتماعی ‏مردم باشم، چون مردم این را می خواهند. اما من نه سیاستمدارم، نه رهبر حزبم، نه یک ‏مبارز سیاسی هستم، نه معلم اخلاق. به همین دلیل است که من دائما باید با چهره ای دیگر ‏زندگی کنم. من حق ندارم بگویم که عاشق شده ام، مست می کنم، می رقصم، آدم بی ادبی ‏هستم، ترسو هستم، از زندان رفتن می ترسم، من نمی توانم خاطرات واقعی خودم را بنویسم، ‏من نمی توانم آمارکورد خودم را در داستانی منتشر کنم. من باید همیشه مثل یک خدا قدرتمند و ‏مثل یک قهرمان آسیب ناپذیر و مثل یک کشیش بی عیب باشم. در حالی که من هیچ کدام از ‏اینها نیستم، من یک موجود معمولی و ساده ام. با این تفاوت که من می نویسم. ‏ من از حکومت می ترسم، من از دولت می ترسم، من از ناشرین می ترسم، من از هر کسی ‏که در کلمات من دست می برد می ترسم، من از پدر و مادرم می ترسم، من از دوستانم می ‏ترسم، من از هموطنانم می ترسم و من حتی از شما هم می ترسم، چون ممکن است آنچه اینجا ‏می گویم زمانی به گوش دیگران برسد. ترس جزو جدایی ناپذیر از نوشتن در سرزمین من ‏است. سرزمینی که همه چیز در آن تراژدی است و در عین حال کمدی است.؟؟؟؟؟؟؟

No comments: